ذهن بیمار

psychic mind ,the life and opinion of a man

ذهن بیمار

psychic mind ,the life and opinion of a man

۶۵-یک سفر پرخطر قطاری

در کوپه رو باز کردم، زیر چشمی یه نگاهی به هم کوپه ایهام انداختم . خوب مشخص بود که از اونهایی هستند که تخصص دارند که روی نرو آدم اسکیت کنند . با یه حرکت نمایشی کولم رو درآوردم انداختم جای بار و نشستم . به غیر از پدرم ، یه پسر جوون که خودش بعدا گفت متولد ۱۳۵۰ و یه اقای پیر کچل با یه پیرهن گل و بته دار به قول عباس قادری همسفر ما شده بودند و همراهمون میومدند.

اوّل از همه جوانک سلام کرد من شستم خبر دار شد این از اون ادمهایی که رو بهش بدی مغزت تو فرقونه ، جوابش رو خیلی سرد و اروم جوری که تقریبآ شنیده نمی شد دادم . امّا پدر مهربان یک سلام و احوال پرسی گرم کرد و خوشحال از اینکه مجبور نیست تمام راه به قیافه ی زهر مار من نگاه کنه شروع به صحبت با جوانک کرد . پیرمرد گل منگلی خوشبختانه هیچ حرفی نزد ....! .

پدر خوشحال تسبیحش رو از جیب درآورد و گفت خوب شما کجا زندگی می کنید . جوانک جواب داد و بحث به ساختمان کشیده شد. من که یواشکی از روی بی میلی و بیکاری گوش می دادم منتظر بودم که کی به احمدی نژاد فحش می دهند بحث ساختمان سازی ادامه داشت . من کم کم داشتم نگران می شدم که پدر گرامی گفت می دونی آجر شده دونه ای ۱۸۰ تومن (( بابا ی ما هم یه خونه ساخت به اندازه ی یک شرکت پیمانکاری درباره ی استراکچرهای مختلف حرف زد)) . جوانک جواب داد بعله دست آقای احمدی نژاد درد نکنه مردم یه تیکه سقف پیدا نمیکنند زیرش زندگی کنند، مهم نیست ، مهم اینه که ما انرژی هسته ای داریم . خیالم راحت شد.

سیستم تلویزیونی قطار فعّال که شد . تصمیم گرفتم سرم رو با فیلم هاش گرم کنم امّا از بخت من نمی دونم کدوم خوش سلیقه ای فیلم پشت صحنه ی اخراجیها رو انتخاب کرده بود بیشتر از چند دقیقه نتونستم حرفهای اون مردک بی سواد از خود راضی رو تحمل کنم . از بخت بد ایرفون mp3 playerهم خراب شده بود.

دوباره شروع کردم به گوش دادن صحبتهای بابام و جوانک ، داشتند از برج حرف می زدند و پدر از عروسی دختر برادرش یعنی دختر عموی بنده که در یکی از برجهای جدیدالاحداث تهران برگزار شده بود تعریف می کرد .یادم افتاد که چقدر دوست داشت من با دختر عموم ازدواج کنم و باید اعتراف کنم از نظر مالی توفیق بزرگی بود امّا من عین قاطر لج بازم البته باز هم به گفته ی پدر. از یادآوری این اتفاق خنده ام گرفت. چه شبی بود شب عروسی برای اینکه نشون بدم ناراحت نیستم و احساس خاصی من رو به دختر عموم مربوط نمی کنه با تمام عناصر اناث جمع رقیصدم و کلی خودم رو خوشحال نشون دادم و البته به روح زکریای رازی برای کشف الکل درودها فرستادم.

شام رو زود آوردند . نصفه خور غذا رو ریختم تو پلاستیک زباله و پریدم رو تخت بالایی . خوب بالاخره وقت خواب شد و می شد نفس راحتی کشید .امّا هنوز چند دقیقه ای از خاموش کردن چراغ که خرخر همشون درومد . سردستشون هم همون پیری گل منگلی بود . تا میومدم به صدای خرخرها عادت کنم مودولاسیونی وسطش بود و گام عوض می شد گاهی هم تحریر می دادند . وای خدا................... .

۶۴-موبایلی که هیچ کوری را شفا نداد!

من ۲۶۰ شماره تو فون بوک موبایلم دارم. از شماره ی اجاره ی ویبراتور و بتونیر گرفته تا آموزش تضمینی تنبک. من گوشی هاییی دیدم که بیشتر از ۱۰۰۰ شماره دارند و گوشیهایی رو هم دیدم که کمتر از ۱۰۰ تا شماره دارند. خوب ، تقریبآ می شه گفت گوشی من در رده ی متوسط الحال به پایینه . از اونجایی که طبق یک عادت عجیب شماره هایی رو که مدتهاست باهاشون تماس نگرفتم رو پاک می کنم  ، بنابراین هر کدوم از شماره ها رو که بگیرم همون کسی گوشی رو بر می داره که انتظار دارم .

یک نکته ی عجیب و البته تاسف برانگیز که در مورد فون بوک تلفن همراه من وجود داره اینه که اگه مثل امروز دلم گرفته باشه و غمگین باشم تو این ۲۶۰ شماره یکیش نیست که وقی زنگ می زنم بگم : سلام عزیزم ! چطوری ؟ وقت داری یه نیم ساعتی ببینمت و .... الی آخر .

این از اون مشکلاتیه که اگه یکی برات تعریف کنه می گی بابا طرف حسابی قاطی داره امّا وقتی خودت دچارش می شی می بینی که عجب درد لاعلاجیه . تو این روزها که همه گرفتار مهمونی و عروسیه و طلاق و عزا هستند یه آدم معقول که بهت یه لبخند شیرین بزنه با شیطنت قهوه اش رو مز مزه کنه و دست اخر با یه صدای دلنشین ازت بپرسه : چیه ؟چرا تو همی؟ کشتیات غرق شده؟ و بعد با صبر و حوصله به غر غرات گوش بده  کجا پیدا می شه . همه چی شده پلاسکو! همه که نه ! اصل عدم قطعیت . امّا خیلیها شدند گرفتار سطح . مثل این ناوشکنهای بی کلاس رو سطح اب شناورند امّا بنده و هم صنفانم در عمقیم عین تایتانیک به گل نشستیم ... بعله ما عمیقیم ...! ای بابا قمار باز اگه نگه به (.... بیب....) که دق می کنه!.

۶۳-Rendezvous with Rama

یکی از شیرین ترین خاطرات کودکی من خرید مجله ی دانشمند بود ! . باور کنید حتی یک مقاله ی دانشمند که در آن سالها معتبرترین نشریه ی علمی کشور بود ،در محدوده ی ذهنی من که به زور ۱۱ سال داشتم قرار نمی گرفت. من فقط مسحور داستانهای کوتاه علمی و تخیلی ان بودم . هر داستان را بیش از هزار دفعه می خواندم . قبل از ان با این نوع داستانها با کتابهای ژول ورن آشنا شده بودم داستانهایی مثل دور دنیا در ۸۰ روز ، سفر به ماه ، خانواده ی سزار و ... . امّا با دانشمند وارد دنیای نویسنده هایی شدم که فرداهای خیلی دور را پیش بینی می کردند مثل آیزاک آسیموف ، استانیسلاو لم و سر آرتور سی کلارک.

سر ارتور چالز کلارک متولد ۱۶ دسامبر ۱۹۱۷  داستان نویس ، مخترع و فوتوریست در ۱۸ مارس ۲۰۰۸ در سن نود سالگی در بیمارستانی در کولومبو در گذشت درست همین چند روز پیش دنیا مردی را از دست داد که پیوند علم و تخیل را در داستانهایش به اوج رساند. اولین کتابی که از کلارک خواندم کتاب ملاقات با راما بود و بعد انتهای کودکی و بعد شهرها و ستاره ها که همگی شاهکار بودند البته در همان زمانی که من می خواندمشان و گرنه فیلم ۲۰۰۱: یک ادیسه ی فضایی را که برایش کلارک و کوبریک نامزد جایزه ی فیلمنامه ی اقتباسی اسکار شده بودند را هم که چند روز پیش در سوگ استاد می دیدم ، تا نیمه بیشتر تحمل نکردم .

سر آرتور سی کلارک در جشن تولد ۹۰سالگی خود در سریلانکا جایی که از سال ۱۹۵۶ در انجا زندگی می کرد ، در پیامی ویدویی برای دوستداران خود سه ارزو داشت یکی اینکه به زودی پیغامی از سوی موجودات هوشمند سایر سیارات دریافت کنیم دوم انکه انسانها بر روی سوختهای جایگزین سوختهای فسیلی کار کنند و سوم  جنگ ۲۵ ساله ی دولت سریلانکا و ببرهای تامیل به پایان برسد.