ذهن بیمار

psychic mind ,the life and opinion of a man

ذهن بیمار

psychic mind ,the life and opinion of a man

۶۸-خرّیت نه تنها علف خوردن است ...!

برای اینکه چیزی رو هیچوقت فراموش نکنید هیچ راهی بهتر از این نیست که سعی کنید فراموشش کنید .

خیلی سعی کردم فراموش کنم امّا نشد . ساعتها بهش فکر کردم و می کنم . کم کم همه چیز از شکل ساده و سر راست خارج می شه. اگه چند هفته پیش درباره اش از من سوال می کردی خیلی محکم و مطمئن جواب می دادم امّا الان نه حتی الان نمی تونم برای خودم مشخص کنم که چرا اینقدر تحت تاثیر قرار گرفتم . این ناراحتی به دلیل نه شنیدن بود؟ یا از دست دادن؟ اینهمه اصرار از علاقه‌ی شدید نشات می گرفت  یا از اینکه من اصولآ از بالاترین میوه‌ی یک درخت خوشم میاد؟

و امّا اعتراف منصفانه ...! نیات من متشکل از تمام این چیزهایی بود که گفتم به علاوه‌ی اینکه در بین اینهمه عناصر ذکور که بهش ابراز علاقه می کردم دوست داشتم من برنده‌ی ماجرا باشم و وقتی نشدم از شکست ناراحتم . از اینکه از دست دادمش ناراحتم و بیشتر از همه اینکه به خاطر روحیاتم به هیچ وجهی حاضر نیستم دوباره یک پیشنهاد اینجوری بهش بدم . خوب قاعدتآ با این شرح و تفضیل باید پرونده رو به دست فراموشی سپرد امّا.... .

دقیقآ همین امّا برای من جای تعجب داره  . چرا وقتی دارم تو دانشکده فنی قدم می زنم  به خودم میام میبینم که تو دانشکده ی حقوقم؟ چرا بر حسب اتفاق تمام روزهایی که اون کلاس داره و بر حسب یک اتفاق دیگه من کلاس ندارم به هزار یک دلیل من دانشگاهم؟ چرا هر دختر قد بلندی رو که می بینم دنبال یک قیافه ی آشنا می گردم؟ چرا وقتی از دور می بینمش الکی موبایل دست می گیرم و تظاهر می کنم که ندیدمش؟ چرا من این روزها همش آهنگهایی گوش می دم که اسم اون توشه ؟ چرا هر روز تو ذهنم ماجراهایی به سبک فیلم فارسی می سازم که چطور با هم روبه رو بشیم و با خودم لبخند می زنم؟

۱- من دیوونه شدم؟

۲-من خرم؟

۳-مردها از زنهایی که بهشون نه میگن بیشتر خوششون میاد؟

۴-  هیچکدام

پی نوشت ۱: ما داشتیم زندگیمون رو می کردم و نظرات سیاسی تحلیلی عشقی پلیسی تراژیک اقتصادی می دادیم این بلا از کجا نازل شد؟

پی نوشت ۲: از تمام دوستان همکاران خانواده های وابسته که با درج کامنت فرستادن ایمیل تماس تلفنی تلگراف فکس پیامک با صاحبان مصیبت ابراز همدردی نمودید اجر جزیل از خداوند خواستاریم برای شادی روح آن مرحوم و من یقرا اخلاص مع الصلوات!!!!

۶۷-قسمت من

تلفن ۵ بار زنگ زد و من دل دل می کردم که قطع کنم . گوشی برداشت .

- سلام چطوری؟

ابوذر-مرسی تو خوبی؟

- ای بد نیستیم چه خبر؟ چی کارها می کنی؟

ابوذر-هیچ صبح تا شب دعا می کنیم به جون شما شب تا صبح تکرارش رو پخش می کنیم !!

- اِاِاِاِاِ ..... خوب جونم؟

ابوذر- هیچی راستش می خواستم یه چیزی بهت بگم مطمئمآ خودت می دونی و البته چه عرض کنم همه می دونند و این مسئله واقعآ م خسته کرده . می دونی .... چطور بگم .......راستش یه  علاقه ای نسبت به تو ، تو من وجود داره که روز به روز هم بیشتر می شه و احساس وابستگی عاطفی نسبت بهت دارم خودت این خوب می دونی

-آره منم یه چیزهایی حدس زده بودم

ابوذر- حالا بهتر نیست به جای قیافه گرفتن برای همدیگه مثل دو تا آدم بزرگ در خد سن و سالمون عمل کنیم و بشینیم با هم حرف بزنیم من خیلی دوست دارم این رابطه یه شکل جدی تری به خودش بگیره البته بعد از ۸ ماه .......!

- ......... می دونی ابوذر جون من برای خودم کسی رو دارم

ابوذر-........

ابوذر -........

ابوذر -........ خوب پس ، همه ی عمر دیر رسیدیم

- آره دیر رسیدی باید همون موقع که احساس کردی چیزی رو دوست داری بری سراغش

ابوذر - باشه ، تو اکران که می بینمت؟

-آره ... ببین من اصلآ از اون آدمهایی نیستم که رابطه ام رو قطع کنم از این حرفها ... نه هم رو می بینیم

ابوذر - باشه پس فعلآ خداحافظ

- می بینمت، خداحافظ .

پی نوشت اوّل: قسمت ما هم این بود دختر جون

پی نوشت دوم:من از خودم خجالت می کشم

پی نوشت سوم: ابوذر خیلی غمگینه ...... خیلی!

۶۶-Story about love

۸ ماه پیش بود . با امیر تو دفتر تولید نشسته بودیم و داشتیم دکوپاژها رو مرور می کردیم و من استوری برد می کشیدم . هنوز لیست بازیگرها کامل نبود . یکدفعه گریمور و دوستش وارد شدند. دوستش رو اورده بود برای تست بازی . یه دختر قد بلند با پوست و موهای روشن که دائم می خندید ، چشمهاش می خندید ، دستهاش می خندید ، مو هاش می خندید . یه تست کوتاه ازش گرفتم  و امیر که از بازیش خوشش اومده بود گفت که تست گریم هم ازش بگیرند . تو این مدّت من با چشم و ابرو از گریمور پرسیدم این از کجا پیدا کردی؟ خندید و رو کاغذ نوشت‌‌‌: می خوای مخش رو برات بزنم؟ . منم با خنده بلند گفتم: نیکی و پرسش؟

وقتی رفتند امیر از من پرسید : نظرت چی بود؟ من برای اینکه نشون بدم خیلی حرفه ایم گفتم: خوب نیست !!! . فیلمبرداری تموم شد و اون دختر هم تو فیلم بازی کرد و ... خوب شاید بهتر بود ته این قصه به همین سادگی تموم می شد و من می تونستم به راحتی بگم ، کار تدوین و صدا گذاری سریعتر از اون که حدس می زدیم انجام شد و تو این هفته اکران خصوصی فیلم و من می تونم دو باره ببینمش .

من خسته ام ... الان احساس گیجی می کنم . پر شدم از شک ، دوست داشتن و ترس . شاید دقیقآ جایی قرار دارم که یکی از اجدادم تو دها هزار سال پیش ایستاده بود و به همون چیزی فکر می کرد که من فکر می کنم .  کاش می شد بگم کور باباش و بی خیال شم .... ! من خسته شدم از این قضیه ی لاینحل باستانی. از این هشت ماه بالا و پایین رفتن از هشت ماه موش و گربه بازی از هشت ماه قیافه گرفتن از اینکه نتونستم تو هشت ماه بهش بگم دوسش دارم. گفتن این جمله خیلی سخته وقتی حقیقت داره.بعد از هشت ماه هنوز وقتی هم رو تو مهمونی می بینیم مودبانه دست می دیم و از افعال جمع درباره ی همدیگه استفاده می کنیم . بیشتر از چند کلمه حرف  نمی زنیم حتی با هم نمی رقصیم . در دورترین نقاط ممکن نسبت به هم می شینیم  و من زیر چشمی اون رو می پام و اون هم من رو . جالب اینجاست که همه هم می دونند و به روی خودشون نمی آرند .

همه چیز اونقدر به هم پیچیده شده که نمی دونم چی به چیه حسابی گیج شدم.