ذهن بیمار

psychic mind ,the life and opinion of a man

ذهن بیمار

psychic mind ,the life and opinion of a man

۱۲.نامه ی عاشقانه

باید بگم که درست می گی خیلی چیزها تغییر کرده . هر چند که سخته اما سعی ام رو می کنم که بتونم با وضعیت جدید کنار بیام . بر خلاف اون که تصور می کنی وضعیتت کاملآ قابل فهمه تنها قسمتی رو که درک نمی کنم جایی که چرا فکر می کنی برای اینکه مستقل بشی باید از من دور بشی؟ شاید خیلی تو کارهات دخالت کردم یا بهت گیر می دادم که کی بهت نگ می زنه یا با کی چت می کنی یا ... . درست یا غلط نمی تونستم تحمل کنم در حالی که دستت تو دستهای منه با دست دیگه ات گوشی تو دست گرفتی و داری با یکی دیگه خنده و شوخی می کنی. شاید اسمش حسادت باشه یا به قول خودت حساسیت بیش از حد . نمی تونستم تحمل کنم که گاهی وقتی گوشیت زنگ می زنه یکدفعه بلند می شی و می ری یه گوشه کناری و بعد انتظار داشته باشی که حتی یک نگاه سوال کننده بهت نندازم .باید ازت سوال می کردم باید ازت می پرسیدم .

 دوران پر اشتباهی بود . دنبال مقصر نمی گردم چون در حال حاضر پیدا کردن مقصر در پایین ترین درجه ی اهمیته . بر خلاف تو که همه مجرم و خیانت کارند مگر عکسش ثابت بشه من بی گناهی همه رو قبول داشتم مگر ... . از کی به هم بی اعتماد شدیم ؟ تو از اول بهم گفتی .... شاید باور ناپذیر بود اما حالا باور می کنم که تو اصلآ بهم اعتماد نمی کردی . از ترس اینکه اتفاقات مربوط بهت رو یک زمانی بر علیه خودت استفاده کنم و به اصطلاح آتو دست من داشته باشی شروع کردی به مخفی کاری . خدایا!  تو درباره ی من چی فکر کردی؟ قبول کن که باعث سو ظن های من هم خودت بودی . اصلآ حوصله ی قیل و قالهای فیمینیستی رو ندارم پس از اون نظر توجیح نکن . مشکل اصلی ما این بود که حرفهای هم رو نمی فهمیدیم .

باید عدالت رو رعایت کرد . این نوشته هم یه جوری یکه به قاضی رفتنه . شاید تو حق داشتی به هر حال نمی شه آزادی هیچ کسی رو محدود کرد بدون رضایت خودش از قدیم گفتن عشق به زور و مهر به چمبه که نمی شه .

ممنون دوران خیلی خوبی رو با هم پشت سر گذاشتیم . خداحافظ

۱۱.گرگ و سگ

در افسانه های ایرانی آمده است در زمانهای دور که همه چیز متفاوت از امروز بود ، گرگها پیش انسانها می زیستند و همدم و نگهبان مردم بودند . اگر نگوییم در ناز و نعمت ، اما لقمه نانی همیشگی برایشان بود .

در عوض سگها به صورت وحشی در کوه دشت و بیابان زندگی می کردند و از شکار کردن به غذایی می رسیدند . آن زمان صدای گرگها آرامش بخش و عو عو سگان ترسناک بود .

تا اینکه در یک سال سرد شکار کم شد . سگها گرسنه ماندند . عده ای زیاد مردند و ... . همگی به فقان آمدند . بزرگ گله به صرافت  راه حل برامد . راه حلی به ذهنش رسید . شبی از شبها سایه وار به درون محل زندگی آدمها خزید . از آنجا که سگها و گرگها از یک تیره و طایفه اند و روابطی نزدیک با هم داشتند به پیش رییس گله ی  گرگها رفت و گفت " ای برادر ! چه نشسته ای که بیماری گله ی مرا فرا گرفته که تنها در بین سگها و گرگها ساری است و دارد یکی یکی ما را می کشد " گرگ پرسید " دوای این درد چیست ؟ " سگ گفت " تنها دارویش خوردن ته مانده ی غذای آدمیزاده است " گرگها که ذاتآ موجودات رمانتیکی هست احساساتشان قلیان کرد که ما آماده ی هر نوع کمکی به برادران و خواهرانمان هستیم .

سگ وقتی دید که وضع به نفع او پیش میرود گفت " راضی به زحمت شما نیستیم . تنها یک کار باید انجام دهیم . هر چند که ما سگها از زندگی با انسانها بیزاریم اما چه می شود کرد ؟ من و افراد گله ام به درون شهر می آییم تا چند روز غذای انسانها را بخوریم و به محض اینکه حال مریضهایمان خوب شد برمی گردیم . اما برادر من نگران حال شما هستم چون این بیماری مسری است نکند خدای نکرده شما بیمار شوید ؟ " گرگ گفت " چاره ی کار چیست ؟"‌سگ گفت"با ورود ما به شهر شما از آن خارج شوید تا چند روز که دوباره جایمان را عوض می کنیم " .

گرگها قبول کردند و جایشان را با هم عوض کردند . چند روز گذشت اما خبری از سگها نشد .... چند روز دیگر هم گذشت اما باز هم خبری نشد . گرگها به تنگ امدند به بالای کوه رفتند و زوزه کشیدند " مریض شما بهبوووووووووووووووووووووووود؟" و سگها از آنطرف جوابشان دادند "نه ه ه... نه ه ه ه ...".

این ماجرا هنوز که هنوز است ادامه دارد و از آن زمان به بعد سگها با انسانها زندگی می کنند .

 

* شکم گرسنه دین و ایمان نمی شناسد . مرحوم مارکس می گفت فرهنگ و دموکراسی و مدنیت خیلی عالیست اما مهتر از ان سیر کردن شکم است .

**سعی کنید لحظاتی که رومانتیک شدید خودتان را در یک اتاق تنها زندانی کنید .