ذهن بیمار

psychic mind ,the life and opinion of a man

ذهن بیمار

psychic mind ,the life and opinion of a man

۶۶-Story about love

۸ ماه پیش بود . با امیر تو دفتر تولید نشسته بودیم و داشتیم دکوپاژها رو مرور می کردیم و من استوری برد می کشیدم . هنوز لیست بازیگرها کامل نبود . یکدفعه گریمور و دوستش وارد شدند. دوستش رو اورده بود برای تست بازی . یه دختر قد بلند با پوست و موهای روشن که دائم می خندید ، چشمهاش می خندید ، دستهاش می خندید ، مو هاش می خندید . یه تست کوتاه ازش گرفتم  و امیر که از بازیش خوشش اومده بود گفت که تست گریم هم ازش بگیرند . تو این مدّت من با چشم و ابرو از گریمور پرسیدم این از کجا پیدا کردی؟ خندید و رو کاغذ نوشت‌‌‌: می خوای مخش رو برات بزنم؟ . منم با خنده بلند گفتم: نیکی و پرسش؟

وقتی رفتند امیر از من پرسید : نظرت چی بود؟ من برای اینکه نشون بدم خیلی حرفه ایم گفتم: خوب نیست !!! . فیلمبرداری تموم شد و اون دختر هم تو فیلم بازی کرد و ... خوب شاید بهتر بود ته این قصه به همین سادگی تموم می شد و من می تونستم به راحتی بگم ، کار تدوین و صدا گذاری سریعتر از اون که حدس می زدیم انجام شد و تو این هفته اکران خصوصی فیلم و من می تونم دو باره ببینمش .

من خسته ام ... الان احساس گیجی می کنم . پر شدم از شک ، دوست داشتن و ترس . شاید دقیقآ جایی قرار دارم که یکی از اجدادم تو دها هزار سال پیش ایستاده بود و به همون چیزی فکر می کرد که من فکر می کنم .  کاش می شد بگم کور باباش و بی خیال شم .... ! من خسته شدم از این قضیه ی لاینحل باستانی. از این هشت ماه بالا و پایین رفتن از هشت ماه موش و گربه بازی از هشت ماه قیافه گرفتن از اینکه نتونستم تو هشت ماه بهش بگم دوسش دارم. گفتن این جمله خیلی سخته وقتی حقیقت داره.بعد از هشت ماه هنوز وقتی هم رو تو مهمونی می بینیم مودبانه دست می دیم و از افعال جمع درباره ی همدیگه استفاده می کنیم . بیشتر از چند کلمه حرف  نمی زنیم حتی با هم نمی رقصیم . در دورترین نقاط ممکن نسبت به هم می شینیم  و من زیر چشمی اون رو می پام و اون هم من رو . جالب اینجاست که همه هم می دونند و به روی خودشون نمی آرند .

همه چیز اونقدر به هم پیچیده شده که نمی دونم چی به چیه حسابی گیج شدم.

نظرات 5 + ارسال نظر
علی یکشنبه 25 فروردین‌ماه سال 1387 ساعت 02:46 ب.ظ http://relix.blogsky.com

خوب پسر خاله! جرئت داشته باش برو همه چیزو صاف و پوس کنده بذار کف دستش! ینی اینقد سخته؟

سارا خانم یکشنبه 25 فروردین‌ماه سال 1387 ساعت 10:45 ب.ظ

برو طرفش
و رک بگو میتونم به شام یا ناهار دعوتتون کنم؟؟؟؟؟؟؟؟؟
اگر اون خوب باشه
نگاهتو میفهمه
به شرطی که نگاهت راست باشه

بادام تلخ دوشنبه 26 فروردین‌ماه سال 1387 ساعت 09:29 ق.ظ http://white-black.blogsky.com/

منم با سارا موافقم!
کاری با اون جد چند هزار سالت ندارم و با میراثش!
من امروز زندگی میکنم و تو هم؛ نمیخوام تاوان هیچ چیزی رو بدم...
امیدوارم تو هم نخوای ادای فیلم های موج نوی ایتالیا رو در بیاری و از ندگیت یه تراژدی بسازی...
فکر نمیکنم یه پیشنهاد شام اینقدر ها هم کار مشقتی باشه،
فقط یه جمله... فوقش اینه که میزنه تو گوشت نه؟ D:
یا این که یکی از نقد هایی رو که هر روز برا زمین و زمان مینویسی، این بار برای ناتوانیه خودت بنویس!

غزال سه‌شنبه 27 فروردین‌ماه سال 1387 ساعت 10:38 ق.ظ http://gillas.blogsky.com

انتظار که نداری هر حرکتی از سمت اون باشه؟

سینا سه‌شنبه 27 فروردین‌ماه سال 1387 ساعت 11:40 ق.ظ http://khaaen.persianblog.ir

گیج عاشق یا بهتر بگم عاشق گیج
بپا هوس نباشه

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد