محمد یوسف ، که مردم من یوسف صداش می کردند ، هم مثل خیلی از پیرمردهایی بود که کس و کاری ندارند . نه زنی، نه بچّه ای، نه فامیلی . تنها و مجرّد زندگی می کرد . به صورت غلیظی مومن بود ، حتّی روز ۲۷ رمضان را هم روزه می گرفت* . مثل تمام رعیتّها که هیچ پس اندازی برای دوره ی بازنشستگی ندارند با اینکه پیر شده بود باز هم کار می کرد .و عصرها با چند تا از هم پالکی های خودش جمع می شدند و دردل و غیبت می کردند . یکبار که مراد علی از جلوی این جمع می گذشت من یوسف شروع کرد به متلک گفتن که هان مراد علی تو یه بیعار تمام عیاری اگه ثروت پدریت نبود تا حالا از گرسنگی مرده بودی و ... . این چندمین بار بود که به پر و پای مراد علی می پیچید . کاری که کمتر کسی جرات داشت انجام دهد . چون مراد علی شخصیتی به شدت شوخ طبع داشت و از هیچ شوخی با هیچ کسی ابایی نداشت . درافتادن با او مثل بازی با عقرب بود یعنی اینکه باید همیشه منتظر می ماندی تا بالاخره جایی تلافی کند . این حرف من یوسف برای مراد علی گران تمام شد . نیمه های شب مراد علی خودش را به بالای خانه ی من یوسف رساند . و از سر بوم** به داخل نگاه کرد دید که سوژه ی مورد نظر به پشت خوابیده . مراد علی یک گلوله کاموا آورد و رویش نفت ریخت . در یک فرصت مناسب گلوله را آتش زد و به پایین فرستاد . من یوسف که ناگهان از خواب پریده بود با دیدن گلوله ی آتش بهت زده شد امّا بعد از چند ثانیه شروع کرد به داد زدن :.... خدایا ، توبه ! خدایا توبه ... آتشت رو تو این دنیا آوردی . ای خدا این آتش آسمان رو چرا برای من فرستادی ....آتش عذابت رو .... . مراد علی مهلت نمی داد وقتی من یوسف می خواست بلند شود نخ گلوله را شل می کرد و آتش آسمانی پایین می رفت تا من یوسف بدبخت مجبور به عقب نشینی به همان موضع قبلی شود . بالاخره من بوسف از حال رفت و مراد علی هم خندان به خانه برگشت . فردا صبح مردم زیادی دور خانه ی من یوسف جمع شده بودند که داستان آتش آسمانی را بشنوند . اگر دهن لقی مراد علی نبود که در هر قهوه خانهای نشست این ماجرا را برای دوستانش گفت ، من یوسف تا مدّتها می توانست این ماجرای ماورایی دست و پنجه نرم کردن با آتش جهنم را برای مردم تعریف کند .
* روز ۲۷ رمضان مصادف است با روز قصاص ابن ملجم مرادی برای همین مردم در قدیم این روز را روزه نمی گرفتند تا خوشحالی خود را این کار نشان دهند
** سر بوم سوراخی در سقفهای گنبدی در مناطق کویری است که نور اتاق را تامین می کرده همچنین به مانند دود کشی برای اجاف یا منقل میان اتاق بوده
رضا بیگ یکی از آخرین بیگهای دوران گذشته است که اثری و خاطره ی ازش بجا مانده . باید بگم بیگها افرادی بودند که زمینهای کشاورزی زیادی داشتند به همین خاطر از قدرت و نفوذ برخوردار بودند به خصوص بر روی دهقانان و خرده مالکین. هر چند که قدرتشون به اندازه ی خانها نبود که بیشتر پرورش دام داشتند و گله های بزرگ به اونها تعلق داشت. دیدن رضا بیگ به سن بابای من هم نمی رسه . اگر از ارتباط فامیلی خواسته باشی باید بگم این جناب محترم دایی زن اوّل دایی پدرم می شده. زن اوّل ! ، دایی پدرم ۸ بار با ۷ زن مختلف ازدواج کرد که البته خودش داستان مفسلی داره که بعدآ کامل تعریف می کنم.امّا رضا بیگ سلوک جالبی در زندگی داشت. دایی رضا هر روز قبل از اذان صبح بیدار می شد ، چند حرکت به اصطلاح ورزشی و کششی به بدنش میداد و چند بار سینه می زد . بعد دست به سوی آسمون بلند می کرد و با حالی نزار مناجات می کرد که ای خدا ! تو که به گاو شاخ دادی چرا به خر شاخ ندادی؟ . شاید این مسئله زیاد مهم به نظر نرسه امّا برای رضا بیگ تا آخر عمر لاینحل باقی موند . بعد از این راز و نیاز راه میفتاد تو کوچه شروع می کرد به کوبیدن در خونه ی مردم . با فحش و لگد به جون درها میافتاد و صاحبخونه ی بدبخت رو از لحاظ خواهر و مادر آباد می کرد که چرا برای نماز صبح بیدار نیستند. دایره ی امر به معروف و نهی از منکر رضا بیگ متغیّر بود . بیشتر اوقات به صورت قطری ده را طی می کرد و به ارشاد مردم میپرداخت گاهی هم به یک کوچه قناعت می کرد . طبق رسم اون منطقه مردم صبحها شلغم بار می گذاشتند ، دایی رضا هم در برگشت از رسالت تبشیری خود به چند خونه ای سر میزد و بو کشان می گفت: حاجی بیبی چی بار داری؟ -شلغم .-شلفم یعنی گه!! سر قابلمه رو بردار یکی بخورم . جالب اینجاست که رضا بیگ هیچوقت نماز صبح نمی خوند. کسی جرات این رو نداشت که بهش سر این موضوع اعتراض کنه تا اینکه یکی از فامیل که صبح زود در خونش مورد تهاجم قرار گرفته بود جلو دایی رضا رو می گیره و می گه تو چرا خودت نماز صبح نمی خونی؟ رضا بیگ جواب می ده : تو نمی فهمی من امّن یجیب رو می خونم که پدر نمازه!! . می گن موقع مرگ وقتی داشته وصیّت می کرده که فلان زمین رو به پروین بدین ... فلان باغ رو به هادی و ... یمی درمیاد میگه بیگ یه دو سه تومنی هم بگذار برای مراسم خودت...بیگ عصبانی می شه و می گه : ای خاک بر سر تو کنند . من اگه خودم تو عزای خودم باشم سر وتهش رو به دو قرون هم میارم تو دو سه تومن می خوای؟ ..