ذهن بیمار

psychic mind ,the life and opinion of a man

ذهن بیمار

psychic mind ,the life and opinion of a man

۴۴.سفر

به یک سفر فکر می کنم . به یک سفر طولانی ، به سفری که شاید حالا حالاها برگشتی براش متصور نیستم . خیلی هیجان زده شدم و یا شاید نگران . بازگشتن به روش نیاکان باستانی مان . سفر و کوچ کردن . رفتن و رفتن نه برای رسیدن تنها برای رفتن . سفر یعنی دل کندن از اینجا یعنی دلهره ی آنجا . یعنی کشف معانی جدید . یعنی فرار از دست روزمرگی ، جستجو و اکتشاف .

دلایل برای ماندن زیاده . دور افتادن از خانواده ، نبودن تضمین در آنجا ، ندانستن زبان و ... . سفر از تصمیم شروع می شه و این تصمیم سخت ترین قسمت سفر است . امّا به خاطر ندارم که تصمیم گرفته باشم . همه چیز از یک پیشنهاد شروع شد و من گفتم آره . همین و سفر شروع شد .

 خیلی ها گفتند : برای چی می خواهی بروی؟ برای تحصیل؟ گفتم : ای بابا اگه من درس خون بودم همینجا می خوندم . عده ای گفتند: بله تو این کشور آزادی نیست می ری سر صبر دیسکو‌ ات رو می ری مشروبت رو می خوری بدون اینکه نگران ۱۱۰ باشی . گفتم: اگه به اون خاطر می خواستم برم چرا اینهمه راه دور می کردم دور و اطرافمون پر از جاهایی شهره به این کاره. یکی دیگه گفت : برو که دیگه نگران تحدید و تهدید آزادی نباشی . گفتم : اگه من سیاسی بودم اتفاقآ باید همینجا میموندم ، چه فایده داری بری اونور و ویسکی بزنی به سلامتی خلق قهرمان ایران ! . آخری گفت : پس اصلآ برای چی می خوای بری؟ اصلآ خودت می دونی ؟ جواب دادم : برای اینکه اینجا نباشم .

فعلآ خیلی کارها مونده که باید انجام بدم . بیشترین انرژی زمانی صرف می شه که بخواهی با اینرسی ایستایی مقابله کنی . سرم شلوغه وقتی رسیدم بهش فکر می کنم که چرا سفر؟ .

۴۳.No War

به شدت عصبی شده بودم . از صبح ساعت هشت یا چیزی حدود اون تو گرما اینطرف و اونطرف می رفتم . اوّل که باید کلّی منتظر می شدم که اسمم رو بخونند . دومّین کمیسیون و شاید آخریش . خوندن اسمها هم بر استرس جمعیت اضافه می کرد . با هر صدایی که از بلندگو پخش می‌شد همه از جا می پریدند . به دور و برم که نگاه می کردم با چهره های عصبی و عرق کرده مواجه می شدم که منتظر بودند . احتمالآ این سالن رو برای شکنجه طراحی کرده بودند . جایی بدون منفذ با سقفی بلند به همراه پنجره هایی در بالا که فقط نور شدید خورشید رو به داخل منتقل می کنند . در دوطرف سالن که چیزی حدود ۵ متر عرض داره به ردیف پنجره هایی سبز رنگ هست که هر کدام به اتاقی مربوط می شه .تنها راه ارتباط با کارمندان همین پنجره ها است . مقابل هر پنجره هم نرده هایی سبزرنگ نصب شده تا مثلآ صف رو کنترل کنه . رنگ کلی سالن هم سبز است اون هم چه رنگ سبز ناراحت کننده ای . وسط سالن نیمکتهای بزرگ چوبی گداشته اند . با نشستن روی این نیمکتها به یاد دوران دبستان و میزهای درب و داغونش افتادم. طبق معمول جا برای نشستن پیدا نمی شد . عده ای روی پله ها نشستند و عصبی ترها قدم می زدند . آخرین نفری که اسمش خونده شد من بودم ! . وقتی دکتر پرونده من رو بررسی کرد یه مقدار از مدارک رو دستم داد و گفت برو از روشون فوتو بزن اینا باید تو پرونده ات باشه . چشم ! . همه دنبال کارهای دیگه رفته بودند و من هنوز اندر خم کوچه ی اوّل . دیگه کسی تو اتاق کمیسیون نمونده بود یه نگاه سریع به پرونده ام انداختم جلوی گزینه ی معافیت دایم یک تیک خوشگل خورده بود . یه نفس راخت کشیدم و مدارک رو به دکتر دادم . گفت برو بیرون منتظر باش . جواب دادم ممنون . صدام برای خودم هم  عجیب بود . با خوشحالی متنظر شدم که پرونده‌ام بره پشت یکی از اون پنجره ها . گفتند انگشت بزن . برگه ی رویت . انگشت زدم با جوهر سبز ! . دیگه داشت از هر چی رنگ سبزه حالم بهم می خورد . تو خوشحالی ماجرا بودم که گفتند ار در انتهای سالن برید دست راست . مگه تموم نشد؟ نه هنوز رویت مونده . وقتی رسیدم دیدم همه منتطرند . دوباره اسم خونی شروع شد ولی این بار سریع نوبت من شد . وارد اتاق که شدم دیدم گروهبان گارسیا ترفبع گرفته و سرهنگ شده !!. پرونده‌ام رو نگاه کرد گفت بیا اینجا دستش رو روی قلبم گذاشت و گفت قلبت که سالمه ! . و روی برگه نوشت علایم بیماری مشاهده نشد . برو بیرون . بیشتر از اینکه شاکی بشم تعجب کردم . نفهمیدم بدون اکو کاردیوگرافی یا نوار قلب چطور فهمید من سالمم اون هم در چند صدم ثانیه . تازه داشتم از شوک بیرون میومدم که یه سرباز کوتاه قد اومد و گفت برید پشت ساختمون منتظر بمونید . رفتیم اینبار زیر گرما منتظر بمونیم که دوباره اسممون رو بخونند . اینبار باز نفر آخر . سرهنگ گارسیا در واقع سرهنگ دو بود امّا این یکی سرهنگ تمام بود . بعضیها رو معاینه می کرد به خصوص موردهایی مثل پرانتزی بودن ساقها یا صافی کف پا حتی مثل نفر قبل از من که انحراف دیاگرام بیضه داشت !. می گفت از بس به این و اون نشون دادم دیگه خجالتم ریخته!! . نوبت من شد . رفتم تو پرونده رو که دستم داده بودند بهش نشون دادم مدارک رو زیر و رو کرد و پرسید چه بیماری داری گفتم نارسایی قلبی. یه نگاهی کرد و گفت اینجوری هیج جا نمی تونه استخدام بشی تو دلم گفتم:کو کار؟ . مهر قرمز رو بر داشت و زد پای پرونده ام و بلند گفت: معافی .  

۴۲.شب شراب

صندلی ماشین رو خوابوندم، سرم سنگین بود امّا خوابم نمیومد، بیرون ماشین صدای موزیک و خنده ی بچه ها بلند بود . یه نگاه به لیوانم انداختم ... یه لیوان پر از یخ و مشروب . لیوان رو هر جور بود زیر ترمز دستی جا دادم و به سختی سیگارم رو روشن کردم . فکر کنم یه کمی زیاده روی کردم . به پک سوم نرسید که رفتم برای خودم . آدمهایی رو که تو گوشه های ذهنم گم و گور کرده بودم که دیگه پیداشون نکنم جلوم رژه می رفتند . اه ... طرف هزار و یک بدی کرده به ما یادمون نمیاد امّا یه نگاه محبت امیزش دهنمون رو سرویس کرده . دور و بریامم همشون اینجوریند می بینی پسره رو با خاک یکسانش کردند امّا بازم دنبال قضیه است ... ای بابا رها کن آقا!... رها کن! این چرندیات چیه ؟ اخلاق دون ژوان رو پیشه کنید از مفهوم و محتوا لذت ببرید نه اینکه بنده ی ظرف بشید . خود من همین دو دقیقه پیش با خودم فکر می کردم آه من دارم به اون فکر می کنم اونم داره به من فکر می کنه؟ صد سال سیاه می خوام فکر نکنه از آخرین باری که دیدمش یک سال و ده ماه و دو روزه که می گذره!!! دیگه تموم شد...fin ... . رک و راست بهت بگم طرف ولت کرده حالا نمی گیم به فکر انتقام ار این چرندیات باشی امّا لااقل فراموشش کن نه اینکه دم به دقیقه آه های سوزناک بکشی که بشه باهاش کنده آتش بزنی ! . اینقده از محسناتش تعریف کردی که دیگه داره حالم رو بهم می زنه .همین الانی که تو داری خاطره نشخوار می کنی اون معلوم نیست تو کدوم پارتیه یا کدوم کافی شاپه با یکی دیگه ... با یکی دیگه مثل تو و من ... یه بدبختی مثل من و تو . پس گور بابای هر چی خاطره است . حالی خوش باش و عمر بر باد مده !!! . اونم حق داره ... اصلآ کار خوب و اون انجام می‌ده فکر کرده مردم دنیا مثل من و تو به این خزعبلات اهمیت می دن اصولآ اخلاقیات چیزی است باستانی مربوط به سده های شش و هفت و نه بیشتر اصلآ برای همین تو کتابها درباره اش نوشتند فکر می کنی مجنون یا فرهاد کی بودند یه آدمهایی مثل من و تو امّا خرتر طرف تو رودربایستی و اینکه جلوی شیرین خانم کم نیاره و رسم اخلاق در عشق رو به جا بیاره مجبور شد بیستون بکنه ... حالا ما دو سه مرحله وضعمون بهتره دیگه تا اون حد جو زده نیستیم . آخرش هم چی شد عمو فرهاد مهربان مرد .  چشمهام رو به سختی باز کردم ... یه خاکستر بلند سر سیگارم نشسته بود ... تکوندمش . لیوانم رو پیدا کردم و لا جرعه سر کشیدم . بریم جایی که غم نباشه.... .