ذهن بیمار

psychic mind ,the life and opinion of a man

ذهن بیمار

psychic mind ,the life and opinion of a man

۱۵.در نبردی مشکوک ...

    دارم از اینکه بتونم معاف بشم هر روز نا امید تر می شم . خدایا سربازی !!! ۲ سال از بهترین سالهای عمرت رو هدر بدی اونهم صرف کاری احمقانه بشه که بدرد هیچ کسی نمی خوره . به چپ چپ به راست راست ... رژه و سان ... . اینها به چه دردی می خوره؟ هیچ کشور پیشرفته ای دیگه به سربازگیری عمومی نمی پردازه همگی دارای یه ارتش حرفه ای شدند . اینکار از دانشگاهی که رفتم هم احمقانه تره .

   می گن خدمت به کشور و وظیفه ما نسبت به میهن!!! اگه من هیچ علاقه ای به این دو کار نداشته باشم؟.... یعنی البته من خودم رو کوچکتر از اون می دونم که .... به هر حال جوانان شایسته ی دیگه ای هم هستند که ... بابا منو معاف کنید برم دنبال کار و زندگیم ! . نمیشه خیلی منطقی باهاشون صحبت کنیم آقا جون من دوست ندارم برم سربازی ...من خیلی شلوغم، سر و صدا می کنم ... بهونه هم می گیرم.

    اصلآ صاف و پوست کنده آقا من از سربازی نمی گم می ترسم خیلی برام سخته . اوّل از همه اینکه بدون مشورت با من برام تصمیم می گرند ( وای چه بد ... خیلی بیشخصیّتند! دیگه چی؟) . بعد هم اینکه تو یه محیط بد و کثیف و آلوده .... تو خوابگاه با هزار جور آدم .. منم که حوصله ی خودم رو ندارم چه برسه به... ( الهی ....!) .

    شانس که ندارم اعزام که می شم حتمآ یا جنگ می شه یا میفتم لب مرز ! باز خدا کنه جنگ بشه سه سوت می رم تسلیم می شم گوانتانامو بهتر از سربازیه . هیچی نداشته باشه زبان انگلیسیت خوب می شه تازه ممکن چون گوانتانامو تو آمریکای لاتینه اسپانیایی هم یاد بگیری سربازی که همینم نداره . می دونم برم سربازی حتمآ تیر می خورم اونوفت باید مثل افسرهای انگلیسی بعد از جنگ با عصا راه برم یه سیبیل زرد بگذارم .

    احتمالآ چند وقت دیگه تو دفتر خاطراتم می نویسم :̎   ۲۱فوریه .... امروز دشمن سنگرهای ما را بشدت بمباران کرد . هر چند، تلفات سنگینی نداشتیم . بعد از ظهر ابر آسمان را فرا گرفت و دوباره باران شروع به باریدن کرد . خیس و یخزده در حالی که پتوهای زهوار درفته ی سربازی را به دور خود پیچیده بودیم و زمین گل آلود چکمه ها را سنگین کرده بود به کنج سنگر خزیدیم . برای اینکه از گرمای بدن هم استفاده کنیم کنار هم چپیدیده بودیم. بغل دستیم یک کمپوت سیب باز و به من تعارف کرد . از کمپوت سیب متنفرم امّا در آن شرایط آخرین چیزی که به حساب می آید سلایق غذایی افراد است . وضع غذا بد نیست امّا مهمات در حال ته کشیدن است . هنوز امیدواریم که نیرو های کمکی به همراه مهمات برایمان بفرستند . سرگرد هنوز خوشبین است امّا در مورد بقیه از جمله خود من اینطور نیست . ناگهان بلندگوی آلونک سازمان تبلیغات جنگ به صدا درآمد و خبر از پیروزی و پیشروی می داد . دیگر خودشان هم به این دروغها می خندند. برای اینکه ذهنم را از چرندیاتی که از بلندگو پخش می شد منحرف کنم دست در جیب کردم و قوطی کبریت را از جیبم درآوردم و به آهستگی بازش کردم . داخل قوطی خالی شپشی بود که چند وقت پیش روی متکایم پیدایش کرده بودم . اسمش را گذاشتم دوشنبه چون روز دوشنبه پیداش کزدم . داریم کم کم به هم عادت می کنیم . تقریبآ با هم دوست شده ایم .... ̎.

   

۱۴.داغ ننگ

  ھمیشه  اعتقاد داشتم اسم بر روی شخصیت آدمها تاثیر می گذاره . آدمهایی که هم اسمند تو خیلی از خصوصیات با هم مشابهند . اگه خوب دقت کنید شما هم به این موضوع می رسید ، در بیشتر موارد کار از این هم بالاتر می گیره و سرنوشتهای مشابهی هم به سراغشون میاد هر چند اگه قبول داشته باشی که شخصیت سرنوشت می سازه اونوقت این امر خیلی طبیعیه .

    شاید به خاطر همینه که همیشه تنهایی جزیی از سرنوشت من شده . هم اسم من تنها بود ، خیلی تنها .همیشه به این قسمت نظریه که می رسیدم شک می کردم ، من آدمی با این خصوصیات اجتماعی!!! اینجاش غلطه . امّا کمکم باید قبول کنم .مثل یک داغ ننگ!

    این پست اختصاص به تو داره . نمی خوام آه و ناله های رمانتیک بکنم که اصلآ حوصلش رو ندارم . تو هم همچین انتظاری از من نداری چون منو می شناسی . نمی دونم که قبلآ بهت گفته بودم یا نه از سورپرایز شدن بدم میاد . دوست ندارم کاری خارج از کنترل ذهنی من اتفاق بیفته . امّا این اتفاق امشب افتاد . شدم عین بوکسوری که چنان ضربه ای خورده که تا مدتی گیجه . نه ... تو مقصر نیستی اگه بخواهم لیست مقصرین تو این قضیه رو بیارم تو احتمالآ نفر هفت میلیارد و خورده ای می شی .

    عقایدی داری که برای من خیلی مورد احترامه . اما دوست دارم دردل کنم . یه بار پستی بنویسم که توش بویی از خل مشنگ بازی نباشه ( البته بستگی داره این واژه رو چی تعریف کنیم ) . تو رو خیلی به خودم نزدیک احساس می کردم . تنها کسی که کنارش احساس آرامش می کردم . کسی که احساس امنیت بهم می داد . شاید آخرین کسی بودی که باهاش آشنا شدم و خواهم شد که بیشتر از چشمهام بهش اعتماد داشتم .

     چه نقشه های قشنگی داشتیم . چه کاخهایی که با هم نساختیم . چه برنامه ریزیهایی !!! همش از بین رفت . دود شد و رفت هوا ... ادامه تحصیل ، کار ، معافی ، مهاجرت .... .

     در زندگی زخمهایی هست که مثل خوره روح را در انزوا می خورد و می خراشد . کتاب زنده بگور صادق رو خوندی؟

     باید باور کرد که دیگه صدات رو نمی شنوم . صدات که شبیه دوبلورها بود و دلیل اصلی آشنایی ما . آدمها هیچ وقت باور نمی کنند که چیزهایی رو که دارند روزی شاید از دست بدهند . به خاطر همین هیچ وقت به فکرم نرسید حتی یه کوچولو صدات رو ضبط کنم . 

    صورته مهربونت با اون نگاه ... که وقتی عمیق می شدی نمی تونستم مقاومت کنم . همه رو باید یه جایی بگذارم ، یه جایی به خصوص تو قلبم و تو ذهنم که همیشه گرمم کنه .

    شیمکت رو یادم رفت گرم و نرم . یادته کمر به قتلش بسته بودم ؟ می گم یادته .... هنوز ماجرا اونقدر تازه اس که نمی شه گفت یادته چون هنوز به خاطره ها نپیوسته .

     فقط بدون یکی هست که وقتی فرمون رو بد می پیچونه ، تو برف سر می خوره ، میدون ونک می ره ، ساندویچ و پیتزا می خوره ، کارتون نگاه می کنه (به خصوص عصر یخبندان) ، عینکش رو نمی زنه و... به یاد تو میفته .

    امیدوارم دوباره ببینمت .... به زودی .

۱۳.مدتی این مثنوی .... ( از خاله زنکه ای این جماعت)

    زمانی به دور از این عالم مجازی به سر بردیم و در بازگشت ... !!! بلاگ اسکای کن فیکون شده بود . هر چند کاری بی  اثر است اما همینجا این تغییرات را شدیدآ محکوم کرده و خواهان بازگشت به همان شیوه ی سابق هستم ( باشه حتمآ!!!) . یکی از نکات گیج کننده تگ های جدید مورد استفاده بلاگ اسکای است که به هیچ وجه در محدوده ی سواد الکن ما نمی باشد . این هم از قسمت ننه من غریبم و امّا ...


  از خیابانی شلوغ عبور می کردم که ناگهان به صحنه ای برخوردم که در ایران بسیار به وقوع می پیوندد و همیشه هم مورد نظر و علاقه ی همه ی عزیزان است . تصادفی رخ داده بود و طبق معمول عده ای زیادی از مردم به تماشا آمده بودند و ... . کلآ موضو عی تکراری امّا واقعآ چرا؟ یعنی این موضوع اینقدر جذاب است ؟ اتفاقی که در وقوعش کشور ما رکوردار است؟ شاید آن را دلیل حس همدردی مردم خونگرم و ... امّا چرا تا مصدومی در جریان است هیچکدام از این عزیزان هموطن حتی فکر کمک به سرش نمی زند و تنها در پی اینست که چطور از مهلکه بگریزد.

    اگر در مواقعی بود که خانمی در جریان دخیل بود ، خوب می شد حضور آقایان همیشه در صحنه را به نوعی توجیه کرد که نه تنها دلیلی انسانی داشت بلکه خیلی هم اخلاقی بود .امّا این ماجرا تعمیم پذیر به تمام رویدادهاست . من نمی دانم مگر شما پلیسید؟ امدادگرید؟ نظر شما در این مورد تفاوت چندانی با گنجشک دارد؟ اصلآ هیچ دانشی در این زمینه دارید؟ غیر از اینکه به دست و پای مامورین بپیچید چه کار دیگری بلدید؟ ( بی خود سر تکان ندهید به نشانه ی تاسف حاضرم قسم بخورم لااقل برای یک بار هم که شده این کار را کرده اید مثل خود من که شل کردم ببینم چه اتفاقی افتاده!). 

    این فضولی بیش از حد ، این بی کاری مفرط ، این خود بزرگ بینی و نظر دادن در مسایلی که هیچگونه صلاحیتی درباره ی آن نداریم تنها از ذات خاله زنکه ای ما اهالی این کشور باستانی منتج شده که به هیچ روشی هم قابل اصلاح نیست . پیرمردی با سواد مکتبی که به جز قران و ادعیه چیزی نمی داند را به کنفرانس ذرات بنیادی ببرید تا ببینید که چطور در تایید گفته های سخنرانان سر تکان می دهد و گهگاهی هم به نشانه ی جذابیت بحث ابرو بالا می اندازد . اگر از سطح پایین مقالات ارایه شده گله نکند شانس آوردید !

    هر چند بعضی مواقع اگر این کار را نکنید مورد انواع و اقسام تهمتها واقع می شوید مثلآ نرون بدبخت که متهم است روزی که رم می سوخته موسیقی می نواخته . احتمالآ باید به میان خیابان می دوید و فریاد می زد آتش.... آتش تا کار درست شود که نتیجه ای جز اینکه جلوی کار مامورین آتش نشانی را بگیرد و یحتمل حود را بسوزاند نداشت .