ذهن بیمار

psychic mind ,the life and opinion of a man

ذهن بیمار

psychic mind ,the life and opinion of a man

۱۴.داغ ننگ

  ھمیشه  اعتقاد داشتم اسم بر روی شخصیت آدمها تاثیر می گذاره . آدمهایی که هم اسمند تو خیلی از خصوصیات با هم مشابهند . اگه خوب دقت کنید شما هم به این موضوع می رسید ، در بیشتر موارد کار از این هم بالاتر می گیره و سرنوشتهای مشابهی هم به سراغشون میاد هر چند اگه قبول داشته باشی که شخصیت سرنوشت می سازه اونوقت این امر خیلی طبیعیه .

    شاید به خاطر همینه که همیشه تنهایی جزیی از سرنوشت من شده . هم اسم من تنها بود ، خیلی تنها .همیشه به این قسمت نظریه که می رسیدم شک می کردم ، من آدمی با این خصوصیات اجتماعی!!! اینجاش غلطه . امّا کمکم باید قبول کنم .مثل یک داغ ننگ!

    این پست اختصاص به تو داره . نمی خوام آه و ناله های رمانتیک بکنم که اصلآ حوصلش رو ندارم . تو هم همچین انتظاری از من نداری چون منو می شناسی . نمی دونم که قبلآ بهت گفته بودم یا نه از سورپرایز شدن بدم میاد . دوست ندارم کاری خارج از کنترل ذهنی من اتفاق بیفته . امّا این اتفاق امشب افتاد . شدم عین بوکسوری که چنان ضربه ای خورده که تا مدتی گیجه . نه ... تو مقصر نیستی اگه بخواهم لیست مقصرین تو این قضیه رو بیارم تو احتمالآ نفر هفت میلیارد و خورده ای می شی .

    عقایدی داری که برای من خیلی مورد احترامه . اما دوست دارم دردل کنم . یه بار پستی بنویسم که توش بویی از خل مشنگ بازی نباشه ( البته بستگی داره این واژه رو چی تعریف کنیم ) . تو رو خیلی به خودم نزدیک احساس می کردم . تنها کسی که کنارش احساس آرامش می کردم . کسی که احساس امنیت بهم می داد . شاید آخرین کسی بودی که باهاش آشنا شدم و خواهم شد که بیشتر از چشمهام بهش اعتماد داشتم .

     چه نقشه های قشنگی داشتیم . چه کاخهایی که با هم نساختیم . چه برنامه ریزیهایی !!! همش از بین رفت . دود شد و رفت هوا ... ادامه تحصیل ، کار ، معافی ، مهاجرت .... .

     در زندگی زخمهایی هست که مثل خوره روح را در انزوا می خورد و می خراشد . کتاب زنده بگور صادق رو خوندی؟

     باید باور کرد که دیگه صدات رو نمی شنوم . صدات که شبیه دوبلورها بود و دلیل اصلی آشنایی ما . آدمها هیچ وقت باور نمی کنند که چیزهایی رو که دارند روزی شاید از دست بدهند . به خاطر همین هیچ وقت به فکرم نرسید حتی یه کوچولو صدات رو ضبط کنم . 

    صورته مهربونت با اون نگاه ... که وقتی عمیق می شدی نمی تونستم مقاومت کنم . همه رو باید یه جایی بگذارم ، یه جایی به خصوص تو قلبم و تو ذهنم که همیشه گرمم کنه .

    شیمکت رو یادم رفت گرم و نرم . یادته کمر به قتلش بسته بودم ؟ می گم یادته .... هنوز ماجرا اونقدر تازه اس که نمی شه گفت یادته چون هنوز به خاطره ها نپیوسته .

     فقط بدون یکی هست که وقتی فرمون رو بد می پیچونه ، تو برف سر می خوره ، میدون ونک می ره ، ساندویچ و پیتزا می خوره ، کارتون نگاه می کنه (به خصوص عصر یخبندان) ، عینکش رو نمی زنه و... به یاد تو میفته .

    امیدوارم دوباره ببینمت .... به زودی .

۱۳.مدتی این مثنوی .... ( از خاله زنکه ای این جماعت)

    زمانی به دور از این عالم مجازی به سر بردیم و در بازگشت ... !!! بلاگ اسکای کن فیکون شده بود . هر چند کاری بی  اثر است اما همینجا این تغییرات را شدیدآ محکوم کرده و خواهان بازگشت به همان شیوه ی سابق هستم ( باشه حتمآ!!!) . یکی از نکات گیج کننده تگ های جدید مورد استفاده بلاگ اسکای است که به هیچ وجه در محدوده ی سواد الکن ما نمی باشد . این هم از قسمت ننه من غریبم و امّا ...


  از خیابانی شلوغ عبور می کردم که ناگهان به صحنه ای برخوردم که در ایران بسیار به وقوع می پیوندد و همیشه هم مورد نظر و علاقه ی همه ی عزیزان است . تصادفی رخ داده بود و طبق معمول عده ای زیادی از مردم به تماشا آمده بودند و ... . کلآ موضو عی تکراری امّا واقعآ چرا؟ یعنی این موضوع اینقدر جذاب است ؟ اتفاقی که در وقوعش کشور ما رکوردار است؟ شاید آن را دلیل حس همدردی مردم خونگرم و ... امّا چرا تا مصدومی در جریان است هیچکدام از این عزیزان هموطن حتی فکر کمک به سرش نمی زند و تنها در پی اینست که چطور از مهلکه بگریزد.

    اگر در مواقعی بود که خانمی در جریان دخیل بود ، خوب می شد حضور آقایان همیشه در صحنه را به نوعی توجیه کرد که نه تنها دلیلی انسانی داشت بلکه خیلی هم اخلاقی بود .امّا این ماجرا تعمیم پذیر به تمام رویدادهاست . من نمی دانم مگر شما پلیسید؟ امدادگرید؟ نظر شما در این مورد تفاوت چندانی با گنجشک دارد؟ اصلآ هیچ دانشی در این زمینه دارید؟ غیر از اینکه به دست و پای مامورین بپیچید چه کار دیگری بلدید؟ ( بی خود سر تکان ندهید به نشانه ی تاسف حاضرم قسم بخورم لااقل برای یک بار هم که شده این کار را کرده اید مثل خود من که شل کردم ببینم چه اتفاقی افتاده!). 

    این فضولی بیش از حد ، این بی کاری مفرط ، این خود بزرگ بینی و نظر دادن در مسایلی که هیچگونه صلاحیتی درباره ی آن نداریم تنها از ذات خاله زنکه ای ما اهالی این کشور باستانی منتج شده که به هیچ روشی هم قابل اصلاح نیست . پیرمردی با سواد مکتبی که به جز قران و ادعیه چیزی نمی داند را به کنفرانس ذرات بنیادی ببرید تا ببینید که چطور در تایید گفته های سخنرانان سر تکان می دهد و گهگاهی هم به نشانه ی جذابیت بحث ابرو بالا می اندازد . اگر از سطح پایین مقالات ارایه شده گله نکند شانس آوردید !

    هر چند بعضی مواقع اگر این کار را نکنید مورد انواع و اقسام تهمتها واقع می شوید مثلآ نرون بدبخت که متهم است روزی که رم می سوخته موسیقی می نواخته . احتمالآ باید به میان خیابان می دوید و فریاد می زد آتش.... آتش تا کار درست شود که نتیجه ای جز اینکه جلوی کار مامورین آتش نشانی را بگیرد و یحتمل حود را بسوزاند نداشت .

۱۲.نامه ی عاشقانه

باید بگم که درست می گی خیلی چیزها تغییر کرده . هر چند که سخته اما سعی ام رو می کنم که بتونم با وضعیت جدید کنار بیام . بر خلاف اون که تصور می کنی وضعیتت کاملآ قابل فهمه تنها قسمتی رو که درک نمی کنم جایی که چرا فکر می کنی برای اینکه مستقل بشی باید از من دور بشی؟ شاید خیلی تو کارهات دخالت کردم یا بهت گیر می دادم که کی بهت نگ می زنه یا با کی چت می کنی یا ... . درست یا غلط نمی تونستم تحمل کنم در حالی که دستت تو دستهای منه با دست دیگه ات گوشی تو دست گرفتی و داری با یکی دیگه خنده و شوخی می کنی. شاید اسمش حسادت باشه یا به قول خودت حساسیت بیش از حد . نمی تونستم تحمل کنم که گاهی وقتی گوشیت زنگ می زنه یکدفعه بلند می شی و می ری یه گوشه کناری و بعد انتظار داشته باشی که حتی یک نگاه سوال کننده بهت نندازم .باید ازت سوال می کردم باید ازت می پرسیدم .

 دوران پر اشتباهی بود . دنبال مقصر نمی گردم چون در حال حاضر پیدا کردن مقصر در پایین ترین درجه ی اهمیته . بر خلاف تو که همه مجرم و خیانت کارند مگر عکسش ثابت بشه من بی گناهی همه رو قبول داشتم مگر ... . از کی به هم بی اعتماد شدیم ؟ تو از اول بهم گفتی .... شاید باور ناپذیر بود اما حالا باور می کنم که تو اصلآ بهم اعتماد نمی کردی . از ترس اینکه اتفاقات مربوط بهت رو یک زمانی بر علیه خودت استفاده کنم و به اصطلاح آتو دست من داشته باشی شروع کردی به مخفی کاری . خدایا!  تو درباره ی من چی فکر کردی؟ قبول کن که باعث سو ظن های من هم خودت بودی . اصلآ حوصله ی قیل و قالهای فیمینیستی رو ندارم پس از اون نظر توجیح نکن . مشکل اصلی ما این بود که حرفهای هم رو نمی فهمیدیم .

باید عدالت رو رعایت کرد . این نوشته هم یه جوری یکه به قاضی رفتنه . شاید تو حق داشتی به هر حال نمی شه آزادی هیچ کسی رو محدود کرد بدون رضایت خودش از قدیم گفتن عشق به زور و مهر به چمبه که نمی شه .

ممنون دوران خیلی خوبی رو با هم پشت سر گذاشتیم . خداحافظ