به یک سفر فکر می کنم . به یک سفر طولانی ، به سفری که شاید حالا حالاها برگشتی براش متصور نیستم . خیلی هیجان زده شدم و یا شاید نگران . بازگشتن به روش نیاکان باستانی مان . سفر و کوچ کردن . رفتن و رفتن نه برای رسیدن تنها برای رفتن . سفر یعنی دل کندن از اینجا یعنی دلهره ی آنجا . یعنی کشف معانی جدید . یعنی فرار از دست روزمرگی ، جستجو و اکتشاف .
دلایل برای ماندن زیاده . دور افتادن از خانواده ، نبودن تضمین در آنجا ، ندانستن زبان و ... . سفر از تصمیم شروع می شه و این تصمیم سخت ترین قسمت سفر است . امّا به خاطر ندارم که تصمیم گرفته باشم . همه چیز از یک پیشنهاد شروع شد و من گفتم آره . همین و سفر شروع شد .
خیلی ها گفتند : برای چی می خواهی بروی؟ برای تحصیل؟ گفتم : ای بابا اگه من درس خون بودم همینجا می خوندم . عده ای گفتند: بله تو این کشور آزادی نیست می ری سر صبر دیسکو ات رو می ری مشروبت رو می خوری بدون اینکه نگران ۱۱۰ باشی . گفتم: اگه به اون خاطر می خواستم برم چرا اینهمه راه دور می کردم دور و اطرافمون پر از جاهایی شهره به این کاره. یکی دیگه گفت : برو که دیگه نگران تحدید و تهدید آزادی نباشی . گفتم : اگه من سیاسی بودم اتفاقآ باید همینجا میموندم ، چه فایده داری بری اونور و ویسکی بزنی به سلامتی خلق قهرمان ایران ! . آخری گفت : پس اصلآ برای چی می خوای بری؟ اصلآ خودت می دونی ؟ جواب دادم : برای اینکه اینجا نباشم .
فعلآ خیلی کارها مونده که باید انجام بدم . بیشترین انرژی زمانی صرف می شه که بخواهی با اینرسی ایستایی مقابله کنی . سرم شلوغه وقتی رسیدم بهش فکر می کنم که چرا سفر؟ .