ذهن بیمار

psychic mind ,the life and opinion of a man

ذهن بیمار

psychic mind ,the life and opinion of a man

۴۶. جو جایی برای مردن پیدا کن!

در میانه های یک خیابان کم رفت آمد که انتهایش به یک سه را می رسد که دو تایش بن بست است و دو طرفش ردیفی از درختان وجود دارد که در این هوای گرم تابستان خنکی وحشی به آدم می دهد ، یک محل آرامش بخش پیدا کردم . درست رو به روی آسایشگاه معلولین ذهنی . روبه روی محل نگهداری تولیدات ناقص بشریّت ، کسانی که کنترل کیفی جامعه آنها را رد کرده، و این ساختمان انارشیست در بین خانه باغهای گران قیمت سر درآورده تا نشان دهد همه چیز آنقدرها هم که در کتابهای دینی امده کامل و منظم نیست ، هر چند هنوز نمی دانم که کسانی که این طرف دیوار هستند اشتباه خلقتند و یا آنها.  زیر سایه ی درختها ماشین را خاموش کن و سیگاری دود کن در آرامشی ماورایی . از اینجا خوشم می اید نه به خاطر اینکه به یاد معصومیّت میافتم که در آن آسایشگاه نگهداری می شود . همانطور که بیوه زنهای مال پرست و یتیمهای حیله گر وجود دارند در بین این معلولین هم مورد آزار دهنده زیاد است . بیشتر ما علاقه ای فلسفی به این افراد داریم تا اینکه واقعآ بخواهیم با انها دمخور شویم . بیشتر از غم زدگی این خیابان لذّت می برم .به ندرت خانواده هایی که به دیدن بستگانشان می آیند را می بینم . انگار که به مجلس ختم آمده اند . چهره های ماتم زده ، رنگ پریده و بیشترشان با عینک دودی . شاید می ترسند چشمانشان آنها را لو بدهد . بیشترشان با عجله می آیند و می روند ، می خواهند این وظیفه ناخوشایند را زودتر به اتمام برسانند ، بعضی از آنها همواره بودن این برادر، فرزند و یا نوه را اصولآ کتمان کرده اند . طوری رفتار می کنند که انگار هیچوقت چنین شخصی نبوده و نیست امها همین دیدارهای گاه و بیگاه نشان از این می دهد که کسی هست  . و بعد هیچ دو باره به صدای پرندها گوش می کنم . روزهای اوّل نگهبان کوتوله با شک به من نگاه می کرد امّا بعد از مدتی برای او هم طبیعی شدم من هم به مانند گربه هایی شدم که برای فرار از گرمای تابستانی به سایه ی این درختها پناه می آورند .

۴۵.برای یک دوست قدیمی

شاید گفتنش ساده باشه ببخش ولی فراموش نکن یا ببخش و فراموش کن . اصلآ مساله بخشیدن یا چیز دیگه ای نیست . مساله تنها در اینه که کسی رو که رفته ، مدتی نبوده ، به خاطراتت پیوسته دوباره برگرده!!. خاطراتی که لزومآ همش خوب نبوده و تو اصرار می کردی که به مغزت بقبولونی که تنها قسمت های خوب رو نگه داره . هنوز ندیدمش بنابراین نمی دونم تو لحظه ای که ببینمش چی کار می کنم یکی می خوابونم زیر گوشش یا می بوسمش . کاش برای اولین بار بود که می دیدمش . مثل اولین باری که دیدمش . یه دختر مظلوم با یه پای زخمی . تو تصادف زخمی شده بود .و بهم خندیدیم . بعدآ به دوستم گفتم اصلآ خوشگل نیست و اون هم به دوستش که همون دوست منم بود گفت که این پسره چقدر پرروه!! . یه مدتی که گذشت احساس کردم چقدر خوشگله ...!! نمی دونم اون تجدید نظری در تفکر اولیش از من داد یا نه فکر می کنه من همون بچه پررویی که بودم هستم . اگه کسی بهم می‌گفت اون آشنایی ساده به آنچنان فاجعه ای تبدیل می شه که دو نفر که خیلی هم رو دوست داشتند از هم متنفر بشند بهش می خندیدم . ما همیشه فکر می کنیم اتفاقات از ما خیلی دورند، خیلی.....  و باورمون نمی شه کسانی که اسمشون رو تو روزنامه می خونیم یا داستانشون رو از این و اون می شنویم ، آدمهایی واقعی مثل خودمون باشند . تا اینکه یه روز اون اتفاق تلخ به سراغت میاد . اون سوظن ها که حتی خودت هم در انتهای دلت بچه گونه می دونستی به حقیقت می‌پیونده . و بعد از اون یه چیزی تو مغزت هی تکرار می کنه ˝ ای احمق رو دست خوردی ̏ . فکرهای آزار دهنده ای که هر لحظه به سراغت میان و آزارت می دهند . کابوسهایی در بیداری که نمی تونی از دستشون خلاص بشی . با خودت خیال بافی می کنی ، به فکر انتقام می افتی چند لحظه بعد رهاش می کنی . بین عشق و نفرت دست و پا می زنی هر لحظه به یک سمت کشیده می شی . یه گوشه می شینی و نمی دونی به حال کدوم دردت گریه کنی! از دست دادن کسی که دوستش داشتی یا غرورت که جریحه دار شده و یا زخم زبونهای اطرافیان. وقتی اینجور اتفاقات میفته به نوعی پارانویا دچار می شی . فکر می کنی همه دارند درباره‌ی تو حرف می زنند همه با انگشت نشونت می دهند و به خریّتت می خندند . از اون زمان خیلی شاید بیش از یک سال گذشته و حالا من و اون موندیم . تو تا آدم خسته و تنها . بهش گفتم من وقت چندانی ندارم بیا این ماههای آخر رو خاطره ساز کنیم . بیا لااقل یه پایان معقول و منطقی برای هر دومون بسازیم . اگه طول زمان یاری نمی کنه بیا عرض زمانمون رو زیاد کنیم .  

۴۴.سفر

به یک سفر فکر می کنم . به یک سفر طولانی ، به سفری که شاید حالا حالاها برگشتی براش متصور نیستم . خیلی هیجان زده شدم و یا شاید نگران . بازگشتن به روش نیاکان باستانی مان . سفر و کوچ کردن . رفتن و رفتن نه برای رسیدن تنها برای رفتن . سفر یعنی دل کندن از اینجا یعنی دلهره ی آنجا . یعنی کشف معانی جدید . یعنی فرار از دست روزمرگی ، جستجو و اکتشاف .

دلایل برای ماندن زیاده . دور افتادن از خانواده ، نبودن تضمین در آنجا ، ندانستن زبان و ... . سفر از تصمیم شروع می شه و این تصمیم سخت ترین قسمت سفر است . امّا به خاطر ندارم که تصمیم گرفته باشم . همه چیز از یک پیشنهاد شروع شد و من گفتم آره . همین و سفر شروع شد .

 خیلی ها گفتند : برای چی می خواهی بروی؟ برای تحصیل؟ گفتم : ای بابا اگه من درس خون بودم همینجا می خوندم . عده ای گفتند: بله تو این کشور آزادی نیست می ری سر صبر دیسکو‌ ات رو می ری مشروبت رو می خوری بدون اینکه نگران ۱۱۰ باشی . گفتم: اگه به اون خاطر می خواستم برم چرا اینهمه راه دور می کردم دور و اطرافمون پر از جاهایی شهره به این کاره. یکی دیگه گفت : برو که دیگه نگران تحدید و تهدید آزادی نباشی . گفتم : اگه من سیاسی بودم اتفاقآ باید همینجا میموندم ، چه فایده داری بری اونور و ویسکی بزنی به سلامتی خلق قهرمان ایران ! . آخری گفت : پس اصلآ برای چی می خوای بری؟ اصلآ خودت می دونی ؟ جواب دادم : برای اینکه اینجا نباشم .

فعلآ خیلی کارها مونده که باید انجام بدم . بیشترین انرژی زمانی صرف می شه که بخواهی با اینرسی ایستایی مقابله کنی . سرم شلوغه وقتی رسیدم بهش فکر می کنم که چرا سفر؟ .