ذهن بیمار

psychic mind ,the life and opinion of a man

ذهن بیمار

psychic mind ,the life and opinion of a man

۴۵.برای یک دوست قدیمی

شاید گفتنش ساده باشه ببخش ولی فراموش نکن یا ببخش و فراموش کن . اصلآ مساله بخشیدن یا چیز دیگه ای نیست . مساله تنها در اینه که کسی رو که رفته ، مدتی نبوده ، به خاطراتت پیوسته دوباره برگرده!!. خاطراتی که لزومآ همش خوب نبوده و تو اصرار می کردی که به مغزت بقبولونی که تنها قسمت های خوب رو نگه داره . هنوز ندیدمش بنابراین نمی دونم تو لحظه ای که ببینمش چی کار می کنم یکی می خوابونم زیر گوشش یا می بوسمش . کاش برای اولین بار بود که می دیدمش . مثل اولین باری که دیدمش . یه دختر مظلوم با یه پای زخمی . تو تصادف زخمی شده بود .و بهم خندیدیم . بعدآ به دوستم گفتم اصلآ خوشگل نیست و اون هم به دوستش که همون دوست منم بود گفت که این پسره چقدر پرروه!! . یه مدتی که گذشت احساس کردم چقدر خوشگله ...!! نمی دونم اون تجدید نظری در تفکر اولیش از من داد یا نه فکر می کنه من همون بچه پررویی که بودم هستم . اگه کسی بهم می‌گفت اون آشنایی ساده به آنچنان فاجعه ای تبدیل می شه که دو نفر که خیلی هم رو دوست داشتند از هم متنفر بشند بهش می خندیدم . ما همیشه فکر می کنیم اتفاقات از ما خیلی دورند، خیلی.....  و باورمون نمی شه کسانی که اسمشون رو تو روزنامه می خونیم یا داستانشون رو از این و اون می شنویم ، آدمهایی واقعی مثل خودمون باشند . تا اینکه یه روز اون اتفاق تلخ به سراغت میاد . اون سوظن ها که حتی خودت هم در انتهای دلت بچه گونه می دونستی به حقیقت می‌پیونده . و بعد از اون یه چیزی تو مغزت هی تکرار می کنه ˝ ای احمق رو دست خوردی ̏ . فکرهای آزار دهنده ای که هر لحظه به سراغت میان و آزارت می دهند . کابوسهایی در بیداری که نمی تونی از دستشون خلاص بشی . با خودت خیال بافی می کنی ، به فکر انتقام می افتی چند لحظه بعد رهاش می کنی . بین عشق و نفرت دست و پا می زنی هر لحظه به یک سمت کشیده می شی . یه گوشه می شینی و نمی دونی به حال کدوم دردت گریه کنی! از دست دادن کسی که دوستش داشتی یا غرورت که جریحه دار شده و یا زخم زبونهای اطرافیان. وقتی اینجور اتفاقات میفته به نوعی پارانویا دچار می شی . فکر می کنی همه دارند درباره‌ی تو حرف می زنند همه با انگشت نشونت می دهند و به خریّتت می خندند . از اون زمان خیلی شاید بیش از یک سال گذشته و حالا من و اون موندیم . تو تا آدم خسته و تنها . بهش گفتم من وقت چندانی ندارم بیا این ماههای آخر رو خاطره ساز کنیم . بیا لااقل یه پایان معقول و منطقی برای هر دومون بسازیم . اگه طول زمان یاری نمی کنه بیا عرض زمانمون رو زیاد کنیم .  
نظرات 9 + ارسال نظر
pouya دوشنبه 9 مرداد‌ماه سال 1385 ساعت 11:45 ب.ظ http://pouyaa.blogfa.com

سلام!!!
خودت قبلا داده بودیش!
گفتم که راست و دروغش رو نمی دونم!
البته فکر کنم الان باز گمش کردم!!!! ((:

خلاصه اینکه!!!!
کاشکی می رفتی سربازی یکم می خندیدیم!!! (شوخی)
(:....
خوش باشی پسر جان!!!

میترا سه‌شنبه 10 مرداد‌ماه سال 1385 ساعت 10:36 ق.ظ http://equality.blogfa.com

می دونم مهربون تر از اونی هستی که ازش انتقام بگیری!
ولی می تونی مثل ماندالا رفتار کنی ( البته اگه اونقدر اذیتت کرده ) نبخشیش ولی فراموشش کنی
یه کار دیگه . اگه واقعا برات عذاب آوره می تونی یه ترتیبی بدی که نبینیش تا کمتر اذیت شی

آرزو چهارشنبه 11 مرداد‌ماه سال 1385 ساعت 02:21 ب.ظ http://www.nous.blogsky.com

به دکتر سلام و عرض ادب من را ابلاغ کنید ! آیا !

سحر چهارشنبه 11 مرداد‌ماه سال 1385 ساعت 04:35 ب.ظ http://دخمه

ما همیشه فکر می کنیم اتفاقات از ما خیلی دورند، خیلی..... و باورمون نمی شه کسانی که اسمشون رو تو روزنامه می خونیم یا داستانشون رو از این و اون می شنویم ، آدمهایی واقعی مثل خودمون باشند . تا اینکه یه روز اون اتفاق تلخ به سراغت میاد...عالی بود
فاصله بین نفرت و عشق به اندازه ی یک تار موه
امیدوارم همه چیز خوب پیش بره و این دم دمای اخر درست شه
موفق باشی

آدم برفی چهارشنبه 11 مرداد‌ماه سال 1385 ساعت 04:48 ب.ظ http://matrukeh.persianblog.com

از اوج عشق آدم پرت میشه پایین ..حتی خودشم نمی فهمه...حالا کی قدم اول برمی داره برای تنفر ؟من؟ اون؟

[ بدون نام ] جمعه 13 مرداد‌ماه سال 1385 ساعت 12:46 ق.ظ

هر وقت که میام تو وبلاگت یه موضوعی رو خیلی جالب میبینم:
چقدر عنوان وبلاگت رو جالب و گویا انتخاب کردی.

سیامک جمعه 13 مرداد‌ماه سال 1385 ساعت 02:26 ب.ظ http://www.siavu.blogfa.com/

این کامنت قبلی مال من بود یادم رفت اسم و ... بنویسم.

رها- اتاق آبی یکشنبه 15 مرداد‌ماه سال 1385 ساعت 05:16 ب.ظ http://theblueroom.persianblog.com

خب راستش بخشیدن همیشه کار ساده ای نیست. گاهی واقعاً سخته چرا که بخشیدن در زمان فعلی با رشته های بیشماری به آنچه که در گذشته بوده متصل شده. بخشیدن یعنی که احساست رو در خصوص اون رشته هایی که به خاطرات بد می رسند عوض کنی. یا اون ها رو پاره کنی و یا اونقدر شل کنی که دیگه تو رو به عقب نکشند.

اما در مورد سفر که برایم نوشتی که حتی نمی تونی یک دلیل برای اونجا رفتن بگی. پس قبل از این که بار و بندیلت رو ببندی، خودت رو برای یک چالش بزرگ آماده کن.

مهناز چهارشنبه 22 آذر‌ماه سال 1385 ساعت 08:42 ب.ظ

سلام
میگم خیلی تکان دهنده بود اینا همه درمورد من بود
خب میدونی در حال حاضر وجه مشترک داریم
میدونم هیچوقت نمی بخشی
فراموشم نمی کنی اما بازم میگم منو ببخش
مهناز

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد