ذهن بیمار

psychic mind ,the life and opinion of a man

ذهن بیمار

psychic mind ,the life and opinion of a man

۶۳-Rendezvous with Rama

یکی از شیرین ترین خاطرات کودکی من خرید مجله ی دانشمند بود ! . باور کنید حتی یک مقاله ی دانشمند که در آن سالها معتبرترین نشریه ی علمی کشور بود ،در محدوده ی ذهنی من که به زور ۱۱ سال داشتم قرار نمی گرفت. من فقط مسحور داستانهای کوتاه علمی و تخیلی ان بودم . هر داستان را بیش از هزار دفعه می خواندم . قبل از ان با این نوع داستانها با کتابهای ژول ورن آشنا شده بودم داستانهایی مثل دور دنیا در ۸۰ روز ، سفر به ماه ، خانواده ی سزار و ... . امّا با دانشمند وارد دنیای نویسنده هایی شدم که فرداهای خیلی دور را پیش بینی می کردند مثل آیزاک آسیموف ، استانیسلاو لم و سر آرتور سی کلارک.

سر ارتور چالز کلارک متولد ۱۶ دسامبر ۱۹۱۷  داستان نویس ، مخترع و فوتوریست در ۱۸ مارس ۲۰۰۸ در سن نود سالگی در بیمارستانی در کولومبو در گذشت درست همین چند روز پیش دنیا مردی را از دست داد که پیوند علم و تخیل را در داستانهایش به اوج رساند. اولین کتابی که از کلارک خواندم کتاب ملاقات با راما بود و بعد انتهای کودکی و بعد شهرها و ستاره ها که همگی شاهکار بودند البته در همان زمانی که من می خواندمشان و گرنه فیلم ۲۰۰۱: یک ادیسه ی فضایی را که برایش کلارک و کوبریک نامزد جایزه ی فیلمنامه ی اقتباسی اسکار شده بودند را هم که چند روز پیش در سوگ استاد می دیدم ، تا نیمه بیشتر تحمل نکردم .

سر آرتور سی کلارک در جشن تولد ۹۰سالگی خود در سریلانکا جایی که از سال ۱۹۵۶ در انجا زندگی می کرد ، در پیامی ویدویی برای دوستداران خود سه ارزو داشت یکی اینکه به زودی پیغامی از سوی موجودات هوشمند سایر سیارات دریافت کنیم دوم انکه انسانها بر روی سوختهای جایگزین سوختهای فسیلی کار کنند و سوم  جنگ ۲۵ ساله ی دولت سریلانکا و ببرهای تامیل به پایان برسد.

۵۸. Home Sweet Home

بعد از کلی گشت و گذار در سیستم های وبلاگی دوباره برگشتم سر خونه ی اول! . همون کلبه ی درویشی !!! . خوب گاهی فکر می کنی باید زندگیت تفییر کنه دکوراسیون رو عوض می ری مسافرت دوستهای جدید پیدا می کنی و ... . امّا بعد از یه مدت اونهام دلت رو می زنه چون تو هنوز همون آدمی ..........و من هنوز همون آدمم . من خسته ام از من بودنم که نیم من هم نیستم چه برسه به من . خسته ام از اینکه قرار بود دنیا رو عوض کنم اما حالا یا به قولی

تو همونی که یه روز

می خواستی خورشید با دست بگیری

ولی امروز شهر شب خونت شده

داری بی صدا تو قلبت میمیری*

نمی خواهم الکی غرغر کنم چون می دونم که دنیا به دو دسته تقسیم می شند یه دسته ی غرغرو که منتظر یه ناجی اند و دسته دوم اون کسایی که به قول شاملو بندگکی بینوا نیستند .

هیچوفت اینقدر از رویاهام دور نبودم . شاید بازگشت به اینجا الهام بخش تلاش دوباره باشه چون زندگی ارزش جنگیدن رو داره حتی اگه برای یه آب نبات چوبی باشه!

* یاد فرهاد بخیر!!!

۵۵.شیرکاکایو روی برف

شاید خیلی متفاوت از اون بود که فکر می کردم . دوستی قدیمی رو بعد از این همه مدت ببینی . اینهمه مدّت؟ چیزی حدود یک سال. در مقایسه با چیزهای دیگه شاید زیاد هم طولانی بنظر نیاد ولی به نظرم خیلی دور میاد.احساس عجیبی بود . یه جور آرامش خاص . یه جور آرامش غمناک مثل زمانی که نشستی و با نگاه کردن به عکسهای عهد بوق نشخوار خاطرات می کنی . قبل از اینکه با هم روبه رو بشیم هزار تا فکر کردم که وقتی دیدمش چی کار بکنم ؟ چی بگم؟ تو انتهای قلبم  دلم می خواست محکم بغلش کنم و ببوسمش و بعد از اون.... شاید شرمساری یک اتفاق مربوط به همون دوران قدیم و یک توضیح که به صورت احمقانه ای فکر می کردم بهش بدهکارم . امّا وقتی دیدمش اوّل حتی باهاش دست هم ندادم چه برسه به بوسه و کنار! . خودش بود برخلاف اون چیزی که می گفت هیچ فرقی نکرده بود البته به غیر از موها و ابروهاش . البته تکیه کلامهاش هم عوض شده بود دیگه بهم نمی گفت ̎گاچا̎! ایندفعه صدام می زد ̎توله̎!!! . وقتی خواستم اون توصیح احمقانه رو شروع کنم دیدم اینقدر ماجرا کهنه و قدیمیه که دوتایی می تونیم با یادآوریش مدتها بخندیم ، پس هیچی نگفتم . بیشتر دوست داشتم حرف بزنه از خودش بگه از اینکه تو این مدت چه کارها که نکرده و با چه کسایی آشنا شده . همه چیز چقدر شبیه و چفدر آشنا بود . ولی بزرگترین چیزی که دوباره برام تداعی شد . حضورش بود که هنوز هم ملایم و نرم بود . مثل شیر کاکائو ی داغ تو زمستون . ملایم ، گرم و صمیمی . این رو هیچوقت بهش نگفتم و فکر هم نکنم بهش بگم . می ترسم مثل ماجرای اون گربه بشه که بهش گفتن گه‌ت دواست روش خاک ریخت!!! .با هم خیلی راه رفتیم و خیلی حرف زدیم هر چند برای پرکردن خلا این مدت اصلآ کافی نبود و هزاران حرف نگفته باقی موند برای یه زمانی در آینده ی نامعلوم . چون طبق عادتش گفت که این آخرین باری که من رو می بینه و ... . و طبق معمول همون قدیمها من بهش لبخند زدم و اون ازم خواست که دیگه باهاش تماس نگیرم و ... . می دونم که اونم می دونی که می دونم که خودش هم نه به این حرفش باور داره نه دوست داره که من انجامش بدم . ما ادمهای دانایی بودیم به همین خاطر نتونستیم خیلی زیاد هم رو تحمل کنیم. امّا با این حال به امید دیدار دوباره و خیلی زود . خیلی خیلی زود.