سر ارتور چالز کلارک متولد ۱۶ دسامبر ۱۹۱۷ داستان نویس ، مخترع و فوتوریست در ۱۸ مارس ۲۰۰۸ در سن نود سالگی در بیمارستانی در کولومبو در گذشت درست همین چند روز پیش دنیا مردی را از دست داد که پیوند علم و تخیل را در داستانهایش به اوج رساند. اولین کتابی که از کلارک خواندم کتاب ملاقات با راما بود و بعد انتهای کودکی و بعد شهرها و ستاره ها که همگی شاهکار بودند البته در همان زمانی که من می خواندمشان و گرنه فیلم ۲۰۰۱: یک ادیسه ی فضایی را که برایش کلارک و کوبریک نامزد جایزه ی فیلمنامه ی اقتباسی اسکار شده بودند را هم که چند روز پیش در سوگ استاد می دیدم ، تا نیمه بیشتر تحمل نکردم .
سر آرتور سی کلارک در جشن تولد ۹۰سالگی خود در سریلانکا جایی که از سال ۱۹۵۶ در انجا زندگی می کرد ، در پیامی ویدویی برای دوستداران خود سه ارزو داشت یکی اینکه به زودی پیغامی از سوی موجودات هوشمند سایر سیارات دریافت کنیم دوم انکه انسانها بر روی سوختهای جایگزین سوختهای فسیلی کار کنند و سوم جنگ ۲۵ ساله ی دولت سریلانکا و ببرهای تامیل به پایان برسد.
شاید خیلی متفاوت از اون بود که فکر می کردم . دوستی قدیمی رو بعد از این همه مدت ببینی . اینهمه مدّت؟ چیزی حدود یک سال. در مقایسه با چیزهای دیگه شاید زیاد هم طولانی بنظر نیاد ولی به نظرم خیلی دور میاد.احساس عجیبی بود . یه جور آرامش خاص . یه جور آرامش غمناک مثل زمانی که نشستی و با نگاه کردن به عکسهای عهد بوق نشخوار خاطرات می کنی . قبل از اینکه با هم روبه رو بشیم هزار تا فکر کردم که وقتی دیدمش چی کار بکنم ؟ چی بگم؟ تو انتهای قلبم دلم می خواست محکم بغلش کنم و ببوسمش و بعد از اون.... شاید شرمساری یک اتفاق مربوط به همون دوران قدیم و یک توضیح که به صورت احمقانه ای فکر می کردم بهش بدهکارم . امّا وقتی دیدمش اوّل حتی باهاش دست هم ندادم چه برسه به بوسه و کنار! . خودش بود برخلاف اون چیزی که می گفت هیچ فرقی نکرده بود البته به غیر از موها و ابروهاش . البته تکیه کلامهاش هم عوض شده بود دیگه بهم نمی گفت ̎گاچا̎! ایندفعه صدام می زد ̎توله̎!!! . وقتی خواستم اون توصیح احمقانه رو شروع کنم دیدم اینقدر ماجرا کهنه و قدیمیه که دوتایی می تونیم با یادآوریش مدتها بخندیم ، پس هیچی نگفتم . بیشتر دوست داشتم حرف بزنه از خودش بگه از اینکه تو این مدت چه کارها که نکرده و با چه کسایی آشنا شده . همه چیز چقدر شبیه و چفدر آشنا بود . ولی بزرگترین چیزی که دوباره برام تداعی شد . حضورش بود که هنوز هم ملایم و نرم بود . مثل شیر کاکائو ی داغ تو زمستون . ملایم ، گرم و صمیمی . این رو هیچوقت بهش نگفتم و فکر هم نکنم بهش بگم . می ترسم مثل ماجرای اون گربه بشه که بهش گفتن گهت دواست روش خاک ریخت!!! .با هم خیلی راه رفتیم و خیلی حرف زدیم هر چند برای پرکردن خلا این مدت اصلآ کافی نبود و هزاران حرف نگفته باقی موند برای یه زمانی در آینده ی نامعلوم . چون طبق عادتش گفت که این آخرین باری که من رو می بینه و ... . و طبق معمول همون قدیمها من بهش لبخند زدم و اون ازم خواست که دیگه باهاش تماس نگیرم و ... . می دونم که اونم می دونی که می دونم که خودش هم نه به این حرفش باور داره نه دوست داره که من انجامش بدم . ما ادمهای دانایی بودیم به همین خاطر نتونستیم خیلی زیاد هم رو تحمل کنیم. امّا با این حال به امید دیدار دوباره و خیلی زود . خیلی خیلی زود.