ذهن بیمار

psychic mind ,the life and opinion of a man

ذهن بیمار

psychic mind ,the life and opinion of a man

۵۵.شیرکاکایو روی برف

شاید خیلی متفاوت از اون بود که فکر می کردم . دوستی قدیمی رو بعد از این همه مدت ببینی . اینهمه مدّت؟ چیزی حدود یک سال. در مقایسه با چیزهای دیگه شاید زیاد هم طولانی بنظر نیاد ولی به نظرم خیلی دور میاد.احساس عجیبی بود . یه جور آرامش خاص . یه جور آرامش غمناک مثل زمانی که نشستی و با نگاه کردن به عکسهای عهد بوق نشخوار خاطرات می کنی . قبل از اینکه با هم روبه رو بشیم هزار تا فکر کردم که وقتی دیدمش چی کار بکنم ؟ چی بگم؟ تو انتهای قلبم  دلم می خواست محکم بغلش کنم و ببوسمش و بعد از اون.... شاید شرمساری یک اتفاق مربوط به همون دوران قدیم و یک توضیح که به صورت احمقانه ای فکر می کردم بهش بدهکارم . امّا وقتی دیدمش اوّل حتی باهاش دست هم ندادم چه برسه به بوسه و کنار! . خودش بود برخلاف اون چیزی که می گفت هیچ فرقی نکرده بود البته به غیر از موها و ابروهاش . البته تکیه کلامهاش هم عوض شده بود دیگه بهم نمی گفت ̎گاچا̎! ایندفعه صدام می زد ̎توله̎!!! . وقتی خواستم اون توصیح احمقانه رو شروع کنم دیدم اینقدر ماجرا کهنه و قدیمیه که دوتایی می تونیم با یادآوریش مدتها بخندیم ، پس هیچی نگفتم . بیشتر دوست داشتم حرف بزنه از خودش بگه از اینکه تو این مدت چه کارها که نکرده و با چه کسایی آشنا شده . همه چیز چقدر شبیه و چفدر آشنا بود . ولی بزرگترین چیزی که دوباره برام تداعی شد . حضورش بود که هنوز هم ملایم و نرم بود . مثل شیر کاکائو ی داغ تو زمستون . ملایم ، گرم و صمیمی . این رو هیچوقت بهش نگفتم و فکر هم نکنم بهش بگم . می ترسم مثل ماجرای اون گربه بشه که بهش گفتن گه‌ت دواست روش خاک ریخت!!! .با هم خیلی راه رفتیم و خیلی حرف زدیم هر چند برای پرکردن خلا این مدت اصلآ کافی نبود و هزاران حرف نگفته باقی موند برای یه زمانی در آینده ی نامعلوم . چون طبق عادتش گفت که این آخرین باری که من رو می بینه و ... . و طبق معمول همون قدیمها من بهش لبخند زدم و اون ازم خواست که دیگه باهاش تماس نگیرم و ... . می دونم که اونم می دونی که می دونم که خودش هم نه به این حرفش باور داره نه دوست داره که من انجامش بدم . ما ادمهای دانایی بودیم به همین خاطر نتونستیم خیلی زیاد هم رو تحمل کنیم. امّا با این حال به امید دیدار دوباره و خیلی زود . خیلی خیلی زود.

نظرات 2 + ارسال نظر
هلو دوشنبه 22 آبان‌ماه سال 1385 ساعت 08:15 ب.ظ http://www.houlo.blogfa.com

فکر نمی‌کنی مطلب به این بلندی باید پاراگراف بندی می‌شد؟
قاعده‌ مهمی در فرمول نگارش هست به‌نام: نقطه سرخط
یعنی برای کمک به خواننده‌ی بی‌نوا هم که شده یک جای مطلب کات بدیم و بریم سرخط...
همین!

نورا سه‌شنبه 23 آبان‌ماه سال 1385 ساعت 04:05 ب.ظ http://noora_amini.mihanblog.com

سلام سیمیاگر عزیز.ممنونم به خاطر اینکه بادقت مطالب منو میخونی ونظر واقعی میدی نه سرسری .معلوم میشه که انسان اهل تفکری هستی.آره یه شیر کاکائوی داغ میتونه برف رو هم آب کنه اما اگه برفش سنگین باشه آخراین ذوب به انجماد میرسه.نزار رفاقتت منجمد آرزوهای برفی بشه
موفق وپیروز باشی

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد