راهروی انتظار بیمارستان نیروی انتظامی هیچ شباهتی به سالن انتظار باقی بیمارستانها ندارد . حتی بوی مخصوص بیمارستان را هم نمی دهد . تنها بوی عرق بدنهای به هم چسبیده مراجعینی می آید که ساعت هفت صبح نوبت گرفته اند و چندین ساعت است که منتظر دکترند . همگی خسته و عصبی اند. خیلی ها از شهرستانهای دور می آیند و به غیر از بیمارستان جایی برای رفتن ندارند . آنهایی که صندلی گیرشان نیامده دو زانو یا چهار زانو روی زمین ولو می شوند . بیشترشان خانواده ی افراد نظامی هستند . به غیر از افرادی مثل من که دست نظام وظیفه آنها را به اینجا کشیده.
-(دینگ دینگ).... وظیفه ویسی پور پذیرش .... وظیفه، ویسی پور پذیرش.
دو به دو باهم حرف می زنند . مردها از دست بچه هایشان می نالند که ناخلفند و زنها از درد مفاصل شاکیند . دو سرباز وظیفه هم منتظر پزشکند . هر چند جای خنده نبود و لی وضعیتشان خنده دار بود . یکی حدود ۱۵۰سانتیمتر بیشتر قد نداشت . لباس سربازی به تنش زار می زد .و دومی چاق و بلند بود با بالا تنه ای به وضوح بلندتر از پاهایش . هر دو نفر دستهایشان شکسته بود و با آن صورتهایی که بسیار کودکانه می نمود نگران به اطراف نگاه می کردند . پرسیدم :چی شده جفتتون دست شکسته اید ؟ گفتند : می خواستند تنبیه همان بکنند گفتند سه سوت باید بریم تو آسایشگاه !!! . گفتم : خوب این دیگه دست شکستن داره؟ گفتند : آخه ما ۵۰۰ نفر بودیم و در آسایشگاه یک و بیست !! تازه ما شانس آوردیم یکی چشش پاره شد .
-(دینگ دینگ).... وظیفه ویسی پور کلینیک ویژه...... وظیفه، ویسی پور کلینیک ویژه.
ببخشید آقا ! بله؟ این نوبت ما کیه؟ بگذار اوّل دکتر بیاد بعد .... ببینم برگت رو . دیدم روی برگه ی پذیرش نوشته اسپیرومرتری ! چند لحظه وایسا .... هر چی اطراف را نگاه کردم هیچ پرستاری ندیدم . شاید تنها دو یا سه پرستار در این بخش هستند . بالاخره یک پرستار .... ببخشید این آقا .... ای بابا ساعت خواب برو پدر جان فردا ساعت ۸ صبح بیا الان دستگاه داره استریل می شه . امّا خانوم من از هفت صبح .... فردا ساعت ۸ .... می رود . ممنون آقا ! خواهش می کنم . اسپیرومتری ... مثل اسکیزوفرنی .
-(دینگ دینگ).... وظیفه ویسی پور ریکاوری...... وظیفه، ویسی پور ریکاوری.
دکتر ....! چه عجب چشمم به جمال یکی از این فرشتگان سفید پوش روشن شد .هر چند دیگر نمی شود گفت سفید پوش . از بس رو پوشش کثیف بود بیشتر به زردی می زد تا سفیدی . سه دایره ی طلایی بر روی یقه ی لباسش می درخشید ... سرهنگ ! آدم را به یاد شکنجه گران قرون وسطایی می اندازد . بیچاره بیماران همه تا کمر خم می شوند ...سلام آقای دکتر! بدون اعتراض به اینکه همگی از ساعت ۷ صبح اینجا معطلند . از روی شماره بیایید تو .... شماره ی من ... ۲۳ خدا به داد برسه !
-(دینگ دینگ).... وظیفه ویسی پور ......
کاش می شد این وظیفه ویسی پور را می دیدم که انگار تمام بار این بیمارستان بر روی دوش اوست .....بیچاره وظیفه ویسی پور.
وظیفه، ویسی پور ارولوژی.
این روزهایی که نبودم ... رفته بودم کویر نوردی . جات خیلی خالی خوب بود غیر از این آخریاش که بر اثر شبهای سرد کویر ، تی شرت نازک و جین فاق کوتاه سرمایی خوردم بس مرد افکن !!! نتیجه اش هم شد باسنی که شبیه تخته دارت شده! . امّا به راه رفتن تو شنزار مصر یا سرگیجه گرفتن تو ریگ جن یا حتی انعکاس کور کننده ی خورشید کویر نمک می ارزید . کویر آرام و باوقار میلیاردها سال بزرگتر از ما بود . با این که خطرهایی زیادی رو تو دل خودش داشت می شد چشم بسته بهش اعتماد کرد .حتمآ ازش بیشتر می نویسم . هر چند از گذاشتن عکس تو وبلاگ و سنگین کردن صفحه متنفرم امّا با این حال شاید در آینده چند تا از عکسهاش رو گذاشتم .
راستی سال نو مبارک ! سال تحویل اینقدر حالم خوب بود که برای همه ی موجودات دنیا آرزو کردم که خوشبخت باشند ، برای همه اتفاقات فوق العاده بیفته .... برای همه . کنار اون بچه ای که تو آفریقا داره می میره یکهو یه آمبولانس با دو سه تا پرستار و دکتر مهربون و یه عالمه سرم مقوی ترمز کنه ، به اون بدبخت گرسنه یه کارت مهمان افتخاری یکی از شیکترین رستورانهای لندن رو بدن ، به اونایی که سردشونه یه بخاری داغ و ... . برای خودم .... نه برای خودم آرزویی نکردم . آرزوهام ته کشیده ، شدم عین بنجامین ، می دونم وضعم نه بهتر می شه نه بدتر ! هر چند اول باید بهتر و بدتر رو تعریف کرد . فقط امسال دلم برای مری خیلی گرفت .... خیلی زیاد. دلم براش خیلی تنگ شده . یادش بخیر از تپه ها بالارفتنها برای اینکه آنتن بگیریم ، بهش بگم گاب و اونم بهم بگه سید(seed)!!! بعد هم بگه خیلی پررویی و هزار تا خاطره ی دیگه .... کاش می شد فراموش کرد !.
دیگه این روزها چه خبر؟ از آژانس چه خبر ؟از شورا ی امنیت .... همگی سالم سلامتند . خوب خدار و شکر . تا دوباره ریتم زندگی کسالت آور دوباره باعث بشه افسردگی بگیرم یه مدتی طول می کشه! خلاصه ............... دیگر ملالی نیست جز دوری شما .
اگه یادتون باشه ، کلاس اوّل ابتدایی درسی داشتیم درباره ی آبگوشت . بچه های خوب از خوردن آبگوشت لذّت می برند . درس که به اینجا رسید بچه ها همه زیر لبی می گفتند : اه! . خیلی از هم سن و سالهای من ، از آبگوشت بدشون میومد . بعدها بهم گفتند اصولآ گذاشتن این درس در کتابهای فارسی هم به همین خاطر بوده که بچه ها رو به خوردن آبگوشت ترغیب کنند اون هم به ضرب و زور و ارعاب و تهدید! . بچه های خوب !!! در نتیجه بچه ها ی خوب آبگوشت می خورند و حتی بالاتر از اون از خوردن اون لذت می برند . نتیجه ی منطقی اینکه بچه هایی که آبگوشت نمی خورند بد هستند ! . اینطور بر سر دو راهی خیر و شر قرار دادن بچه ای که هفت سال و یا کمی بیشتر سن نداره واقعآ عجیبه . مادرم می گفت بخورید وگرنه خدا بدش میاد! ما هم می گفتیم : خوب یه چیز دیگه درست کن تا ما یه جوری بخوریم که خدا خوشش بیاد . خوب وقتی کسی آبگوشت دوست نداره از برنامه ی غذایی حذفش کنید ... هر کس هم هوس کرد دیزی فروشی فراوونه ، دیگه احتیاجی به این نیست که از کلاس اول برای بچه ها فرهنگ سازی کنیم . اون هم به خاطر آبگوشت ! . حالا چرا آبگوشت و نه غذای دیگه؟ مثلآ آش رشته چرا نه؟ بچه های خوب از خوردن آش رشته لذت می برند ... اصلآ چرا بچه های خوب مگه بچه های بدی پیدا نمی شند که آب گوشت یا آش رشته دوست داشته باشند؟ یا با نخوردن یه غذا دیگه آدم بد می شه ! این هم حکایت آدم و حوا است که به خاطر خوردن یه سیب ناقابل از بهشت بیرونشون کردند . در ضمن آبگوشت با داشتن چربی فراوون و همچنین نشاسته زیاد (نون ترید کرده ی توش ) باعث اضافه وزن همچنین انسداد عروق می شه . نخود و لوبیا ی داخلش به شدت باد آور(گلاب به روتون) و باعث آلودگی هوا می شه . این اسرار عجیب بر سر آبگوشت شاید و فقط شاید به خاطر این باشه که اون زمانی که کتابهای ما برای اولین بار نوشته شدند آبگوشت جزو غذاهای فقیر فقرا به حساب میومده و برای اینکه بچه ها احساس کمبود نکنند اینجوری اومده . اما حالا با گوشت کیلویی خدا تومن آبگوشت جزو غذاهای گرون درومده .