ذهن بیمار

psychic mind ,the life and opinion of a man

ذهن بیمار

psychic mind ,the life and opinion of a man

۴۹.آتش الهی

محمد یوسف ، که مردم من یوسف صداش می کردند ، هم مثل خیلی از پیرمردهایی بود که کس و کاری ندارند . نه زنی، نه بچّه ای، نه فامیلی . تنها و مجرّد زندگی می کرد . به صورت غلیظی مومن بود ، حتّی روز ۲۷ رمضان را هم روزه می گرفت* . مثل تمام رعیتّها که هیچ پس اندازی برای دوره ی بازنشستگی ندارند با اینکه پیر شده بود باز هم کار می کرد .و عصرها با چند تا از هم پالکی های خودش جمع می شدند و دردل و غیبت می کردند . یکبار که مراد علی از جلوی این جمع می گذشت من یوسف شروع کرد به متلک گفتن که هان مراد علی تو یه بیعار تمام عیاری اگه ثروت پدریت نبود تا حالا از گرسنگی مرده بودی و ... . این چندمین بار بود که به پر و پای مراد علی می پیچید . کاری که کمتر کسی جرات داشت انجام دهد . چون مراد علی شخصیتی به شدت شوخ طبع داشت و از هیچ شوخی با هیچ کسی ابایی نداشت . درافتادن با او مثل بازی با عقرب بود یعنی اینکه باید همیشه منتظر می ماندی تا بالاخره جایی تلافی کند . این حرف من یوسف برای مراد علی گران تمام شد . نیمه های شب مراد علی خودش را به بالای خانه ی من یوسف رساند . و از سر بوم** به داخل نگاه کرد دید که سوژه ی مورد نظر به پشت خوابیده . مراد علی یک گلوله کاموا آورد و رویش نفت ریخت . در یک فرصت مناسب گلوله را آتش زد و به پایین فرستاد . من یوسف که ناگهان از خواب پریده بود با دیدن گلوله ی آتش بهت زده شد امّا بعد از چند ثانیه شروع کرد به داد زدن :.... خدایا ، توبه ! خدایا توبه ... آتشت رو تو این دنیا آوردی . ای خدا این آتش آسمان رو چرا برای من فرستادی ....آتش عذابت رو .... . مراد علی مهلت نمی داد وقتی من یوسف می خواست بلند شود نخ گلوله را شل می کرد و آتش آسمانی پایین می رفت تا من یوسف بدبخت مجبور به عقب نشینی به همان موضع قبلی شود . بالاخره من بوسف از حال رفت و مراد علی هم خندان به خانه برگشت . فردا صبح مردم زیادی دور خانه ی من یوسف جمع شده بودند که داستان آتش آسمانی را بشنوند . اگر دهن لقی مراد علی نبود که در هر قهوه خانه‌ای نشست این ماجرا را برای دوستانش گفت ، من یوسف تا مدّتها می توانست این ماجرای ماورایی دست و پنجه نرم کردن با آتش جهنم را برای مردم تعریف کند .

* روز ۲۷ رمضان مصادف است با روز قصاص ابن ملجم مرادی برای همین مردم در قدیم این روز را روزه نمی گرفتند تا خوشحالی خود را این کار نشان دهند

** سر بوم سوراخی در سقفهای گنبدی در مناطق کویری است که نور اتاق را تامین می کرده همچنین به مانند دود کشی برای اجاف یا منقل میان اتاق بوده

نظرات 3 + ارسال نظر
رحیم پنج‌شنبه 26 مرداد‌ماه سال 1385 ساعت 01:50 ق.ظ http://khormok.blogfa.com

سلام داستان قشنگو جالبی بود دستتئن درد نکنه
زنده باشید و ایام به کامتون

رها- اتاق آبی جمعه 27 مرداد‌ماه سال 1385 ساعت 09:29 ب.ظ http://theblueroom.persianblog.com

سلام. می‌گم نمی‌دونستم در داستان نویسی هم استعداد داری. خوشم اومد از سبک نوشتنت. ساده و روان. موفق باشی.

در ضمن خیلی تعجب کردم از این که گفتی ۲۷ ماه رمضان روزه نمی‌گرفتند به این دلیل؟؟؟؟

خاله جمعه 27 مرداد‌ماه سال 1385 ساعت 10:20 ب.ظ http://www.rooziroozegari.com

این داستان از خودت بود ؟

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد