ذهن بیمار

psychic mind ,the life and opinion of a man

ذهن بیمار

psychic mind ,the life and opinion of a man

۴۸.مرثیه ای برای شاخ نداشته‌ی خرها

رضا بیگ یکی از آخرین بیگهای دوران گذشته است که اثری و خاطره ی ازش بجا مانده . باید بگم بیگها افرادی بودند که زمینهای کشاورزی زیادی داشتند به همین خاطر از قدرت و نفوذ برخوردار بودند به خصوص بر روی دهقانان و خرده مالکین. هر چند که قدرتشون به اندازه ی خانها نبود که بیشتر پرورش دام داشتند و گله های بزرگ به اونها تعلق داشت. دیدن رضا بیگ به سن بابای من هم نمی رسه . اگر از ارتباط فامیلی خواسته باشی باید بگم این جناب محترم دایی زن اوّل دایی پدرم می شده. زن اوّل ! ، دایی پدرم ۸ بار با ۷ زن مختلف ازدواج کرد که البته خودش داستان مفسلی داره  که بعدآ کامل تعریف می کنم.امّا رضا بیگ سلوک جالبی در زندگی داشت. دایی رضا هر روز قبل از اذان صبح بیدار می شد ، چند حرکت به اصطلاح ورزشی و کششی به بدنش میداد و چند بار سینه می زد . بعد دست به سوی آسمون بلند می کرد و با حالی نزار مناجات می کرد که ای خدا ! تو که به گاو شاخ دادی چرا به خر شاخ ندادی؟ . شاید این مسئله زیاد مهم به نظر نرسه امّا برای رضا بیگ تا آخر عمر لاینحل باقی موند . بعد از این راز و نیاز راه میفتاد تو کوچه شروع می کرد به کوبیدن در خونه ی مردم . با فحش و لگد به جون درها می‌افتاد و صاحبخونه ی بدبخت رو از لحاظ خواهر و مادر آباد می کرد که چرا برای نماز صبح بیدار نیستند. دایره ی امر به معروف و نهی از منکر رضا بیگ متغیّر بود . بیشتر اوقات به صورت قطری ده را طی می کرد و به ارشاد مردم می‌پرداخت گاهی هم به یک کوچه قناعت می کرد . طبق رسم اون منطقه مردم صبحها شلغم بار می گذاشتند ، دایی رضا هم در برگشت از رسالت تبشیری خود به چند خونه ای سر میزد و بو کشان می گفت: حاجی بی‌بی چی بار داری؟ -شلغم .-شلفم یعنی گه!! سر قابلمه رو بردار یکی بخورم . جالب اینجاست که رضا بیگ هیچوقت نماز صبح نمی خوند. کسی جرات این رو نداشت که بهش سر این موضوع اعتراض کنه تا اینکه یکی از فامیل که صبح زود در خونش مورد تهاجم قرار گرفته بود جلو دایی رضا رو می گیره و می گه تو چرا خودت نماز صبح نمی خونی؟ رضا بیگ جواب می ده : تو نمی فهمی من امّن یجیب رو می خونم که پدر نمازه!! . می گن موقع مرگ وقتی داشته وصیّت می کرده  که فلان زمین رو به پروین بدین ... فلان باغ رو به هادی و ... یمی درمیاد میگه بیگ یه دو سه تومنی هم بگذار برای مراسم خودت...بیگ عصبانی می شه و می گه : ای خاک بر سر تو کنند . من اگه خودم تو عزای خودم باشم سر وتهش رو به دو قرون هم میارم تو دو سه تومن می خوای؟ ..

نظرات 5 + ارسال نظر
میترا دوشنبه 23 مرداد‌ماه سال 1385 ساعت 10:57 ق.ظ

خیلی وقت بود مطالبت اینقدر بهم نچسبیده بود. ...

آرزو دوشنبه 23 مرداد‌ماه سال 1385 ساعت 02:23 ب.ظ http://www.nous.blogsky.com

خدایا چرا به خر شاخ ندادی آیا؟
:(

سارا سه‌شنبه 24 مرداد‌ماه سال 1385 ساعت 09:41 ب.ظ

:)) بسی لذت رفت... حالا این شرح حال واقعیه یا سیر داغش رو زیاد کردی؟!!!

قشنگترین قسمتش همون شاخ خر بود ! و امن یجیب که پدر نمازه !...

شاد باشی

خاله چهارشنبه 25 مرداد‌ماه سال 1385 ساعت 01:16 ب.ظ http://www.rooziroozegari.com

!!!!! واقعا انسان فاضلی بود چند نفر تو دنیا به این موضوع فکر کردن که چرا خدا به خر شاخ نداده!!؟

مانی.ب چهارشنبه 25 مرداد‌ماه سال 1385 ساعت 08:57 ب.ظ

بسی جالب و مفرح بود برادر.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد