چشمهام به تاریکی عادت کرد . کم کم داشتم بدنش رو که نزدیکم خوابیده بود می دیدم . صدای نفسهاش منظم شده بود . خوابید!!! . یا من اینطور فکر می کردم . قسمتهایی از بدنش رو که لباس نتونسته بپوشونه برق می زد . صورتش شکسته تر و خسته تر از بیداریش پیدا بود. فکر کنم دو سه سالی از من بزرگتره . هنوز اونقدر سنی نداره ۲۷ یا ۲۸ امّا تو این سن و سال زندگی چند تا خط بد رو صورتش انداخته .
خونش تو فرمانیه است یه ۲۰۶ تیپ ۵ داره . رانندگیش برخلاف خیلی از زنها خوبه ، ای.....بر و روی بدی هم نداره یه قد متوسط و لباسهایی که می پوشه در عین نزدیکی به مد امّا رعایت سن و سالش رو هم می کنه . گه گاهی بد دهن می شه زیاد در بند رعایت کردن و این جور حرفها نیست و تقریبآ روزی یه پاکت وینستون لایت می کشه . خوب حالا تو هر چیزی رو که من در عرض این دو روز که باهاش آشنا شدم متوجه شدم رو می دونید . به اضافه ی اینکه اول فکر می کردم دختر عموی یکی از بچه هاست .... خواهرش از آب درومد ! ای دخترهای دروغگو.
داشت با من حرف می زد که خوابش برد . یه داستان واقعی براش تعریف می کردم شامل یک مرد موفق ،یک شریک نامرد ، همسر خیانتکار و پسری که در زمان زندان پدر مراقب دو خواهر کو چکتر از خودشه ... . یک داستان اخلاقی با نتیجه گیری اینکه هیچوقت شریکتون رو به خونه دعوت نکنید !.
عین گربه رفتم بالای سرش ، تا اونجا که می تونستم بدون سر وصدا این کار رو کردم . صورتم رو نزدیک صورتش کردم که بهتر ببینمش . خوابیده بود . گرمای نفشس که به صورتم می خورد احساس خوبی بهم دست می داد . با خودم گفتم می خوام باهاش سکس داشته باشم یا نه؟ نمی دونستم ... عجیب بود جواب من همیشه به این سوال آره یا نه بود . امّا این دفعه واقعآ نمی دونستم که می خوام یا نه ! یه اشکالی بود یه چیزی که مانع می شد . دوست داشتم بغلش کنم و ببوسمش امّا سکس .... ! به خودم نهیب می زدم که یالا زودتر تصمیم بگیر . اگه آره زود باش وگرنه برو بگیر کله ی مرگت رو بگذار .
دوباره تو صورتش نگاه کردم و .... آها ! آدمها تو خواب خیلی معصوم تر و حقیقی ترند . خسته بود خیلی خسته . انگار که به ۱۰۰۰سال خواب احتیاج داره . اگه از زندگیش بیشتر می دونستم ، می تونستم بهت بگم که این حالت خستگی از کجا اومده .
تصمیمات بزرگ به چیزهای کوچک ربط دارد مثلآ یم شکلات یا یه نمره ی کم یا ... حتی یک احساس گذرا . اینقدر به این حس خستگی فکر کردم که اصلآ یادم رفت برای چی بالای سرش رفتم . به خودم خندیدم حتی صدای خنده ام کمی بالا رفت امّا سریع ساکت شدم . خیلی آروم صورتش رو بوسیدم .پتو رو کامل روی بدنش کشیدم و رفتم تا سر جام بخوابم .
با خودم گفتم امشب نشد یه شب دیگه مهم نیست هر چند که تقریبآ می دونستم که دیگه هیچ وقت نمی بینمش... چند لحظه بعد به خوابی سنگین و طولانی فرو رفتم و در همون حال به این فکر می کردم که این ماجرا رو برای هر کسی تعریف کنم می گه بابا تو دیگه مجسمه ی بی عرضگی هستی ....!
سلام من اولین نفر اومدم اینجا کا کاری نیاری
سلام واقعا آدم جالبی هستی!!! اینایی که گفتی جدی بود ؟؟؟
تو چی فکر می کنی؟
سلام
وبلاگ بسیار جالبی بود
واقعا استفاده بردم
به من هم سر بزن
لطفا نظرتو راجع به وبلاگم بنویس
خوشحالم می کنی.
موفق باشی
عجب مطلب بیخودی بود این یکی!
راستی آپ تو دیت کردم!
نظر لطفته پسرم!!!
سلام ابوذر!
خوبی؟
دلم برات تنگ شده!
یادش بخیر! ساله ۱۳۸۱-۸۲ با هم دوست بودیم نه؟!
دلم تنگ شده بود واسه نوشته هات! خوبه... هنوز خودتی!
برعکس من!....
مرسی که کامنت گذاشتی... اما دیگه اونجا نمی نویسم.....
آدرس جدید میگذارم! اگه دوست داشتی گاهی حالی از من بپرس!